نگاهی به جنبش چریکی
نگاهی به جنبش چریکی
مقدمه: انتشار مطلب زیر به معنی تأیید تمام محتوای این مطلب نیست و صرفأ انعکاس نطرات نویسنده آن است
در تاریخ جهان، در برخی از برههها و مقاطع، جریاناتی که با مقاصد گوناگون سیاسی و نظامی و آرمانی، اقدام به درگیریهای نامنظم با قوای حکومتی میکردند و یا مخالفان سیاسی و فکری خود را در سوقصدهایی به قتل میرساندند، سابقه و حضور داشتهاند. برای نمونه میتوان از فرقه اسماعیلیه به عنوان بهترین نمونه از این جریانات در اعصار پیشامدرن تاریخ ایران یاد کرد که در فاصله قرون پنجم تا هفتم هجری قمری (یعنی از دوره سلجوقی تا حمله مغولان) به حیات خود ادامه دادند. پیشتر و پس از اسماعلیان هم مواردی از سوقصد و شورش در تاریخ ایران وجود داشته است. اسماعیلیان در واقع شورشیانی بودند که در دژهای مستحکمی از جمله دژالموت، مستقر بودند و ضمن پاسداری از اجتماعات خود در این دژها، در مواردی نسبت به حذف فیزیکی مخالفان عقیدتی خود اقدام میکردند.
اما آنچه با نام “جنبش چریکی” مورد نظر و بررسی است، جریانهای مدرنی هستند که در پی استقرار دولتهای ملی مدرن، به دلیل تضاد ایدئولوژیک با نظامهای سیاسی، بر علیه آن قیام میکنند. اما آنچه در این میان، جنبشهای چریکی جهان معاصر را از شورشیان اعصار پیشامدرن تمایز میبخشد، عرصه پیکار این جنبشها با نظامهای سیاسی است. شورشیان در اعصار گذشته، اغلب در مناطقی خارج از نواحی شهری و در مناطقی که دارای موانع طبیعی خاصی برای در امان ماندن از حمله نیروهای حکومتی بودند، مستقر میشدند. اینها حضور سازماندهی شده و منظمی در مناطق شهری نداشتند و حضورشان در شهرها یا به منظور به قتل رساندن افرادی خاص، و یا به قصد به تصرف درآوردن شهر بود. به این ترتیب، شورشیان در دوران ماقبل مدرن که هنوز دولتهای ملی مدرن پدید نیامده بودند، (یعنی دولتهایی که به تعبیر “ماکس وبر” دارای “انحصار کاربرد مشروع زور در قلمرو جغرافیایی معین” هستند) میتوانستند که با بهرهگیری از موانع طبیعی، در نواحی دورافتاده یا صعبالعبوری که حکومتهای پیشامدرن، از اعمال سلطه بر آنها ناتوان بودند، مستقر شوند اما توانایی حضور سازماندهی شده در مناطق شهری که در زیر سلطه حکومتها بود را نداشتند.
اما جنبشهای چریکی در جوامع مدرن، به دلیل پیدایش دولتهای ملی مدرن، توانایی استقرار در مکان جغرافیایی مشخصی را ندارند. مگر آنکه در شرایطی خاص موفق به گسترش جریان مبارزه خود در میان تودههای مردم گردند و با استقرار در محلی خاص، آتش جنگی داخلی را شعله ور سازند. اما این پیشروی در موارد محدودی اتفاق میافتد. عرصه پیکار اصلی و معمول جنبشهای چریکی با حکومت و مخالفانشان، علاوه بر مناطق غیر شهری، بیشتر در مناطق و مراکز شهری، و به صورت زدوخوردهای پراکنده، است. حضور این گروهها هم چنانچه به مناطق بیرون ازشهر کشیده شود، به دلیل اقتدار انحصاری دولتهای مدرن، به طور معمول نه در دژها و پایگاههای مشخص، بلکه همراه با جابه جاییهای مداوم در کمینگاههای طبیعی و همراه با رعایت اصل پنهان کاری میباشد. علاوه بر این، جنبشهای مدرن چریکی، اغلب برخلاف شورشیان پیشامدرن، از یک ایدئولوژی مدرن و یا دست کم خوانشی نوین از مکتبی کهنتر بهرهمندند. به این ترتیب میتوان نتیجه گرفت که چریکها پدیدهای متعلق به جهان معاصر هستند. زیرا مبارزه چریکها در تقابلی نابرابر با قدرت بلامنازع دولتهای مدرن شکل میگیرد.
بنابراین، آنچه با نام جنبش چریکی در این پژوهش مورد نظر میباشد، جریاناتی است که پس از استقرار دولت ملی مدرن، در مواجهه با اقتدار انحصاری دولتی، اقدام به مبارزه مسلحانه کردهاند.
جنبش چریکی
“جنبشهای چریکی” در زمره “جنبشهای دگرگون ساز اجتماعی” هستند. جنبشهای دگرگون ساز، جنبشهایی هستند که هدف دگرگونی سریع و فراگیر را در جامعه متبوع خود، دنبال میکنند. این دگرگونیهای سریع، اغلب با توسل جستن به خشونت همراه است. اینکه جنبش چریکی، گستره محدودی از اعضای یک جامعه را در برگیرد، مانعی بر این نیست که جریان چریکی را به عنوان یک جنبش اجتماعی در نظر گرفت. “آنتونی گیدنز” جنبشهای اجتماعی را «کوشش جمعی برای پیشبرد منافع مشترک، یا تامین هدفی مشترک،از طریق عمل جمعی خارج از حوزه نهادهای رسمی» تعریف میکند که میتواند کوچک یا گسترده باشد.(گیدنز، ۱۳۸۵: ۶۸۰-۶۷۹) بنابراین تعریف، میتوان حتی جریانات محدود چریکی را هم یک جنبش اجتماعی به شمار آورد. ”آلن تورن” هم جنبشهای اجتماعی را واجد سه اصل میداند که عبارتند از:
۱.اصل هویتداری: یعنی اینکه جنبش اجتماعی به طور مشخص نماینده چه افرادی بوده و مدافع و محافظ چه منافعی است.
۲. اصل ضدیت یا مخالفت: جنبش اجتماعی همیشه دارای حریفی است که پیوسته در صدد درهم شکستن آن است. در غیر این صورت (فقدان حریف مشخص) به صورت موسسهای مستقر در میآید.
۳. اصل عمومیت: یک جنبش اجتماعی همواره به نام ارزشهایی برتر و ایدههایی بزرگ آغاز میگردد و کنش آن ملهم از تفکر و عقیدهایست که تا اندازه امکان تلاش در گسترش و پیشرفت دارد.(روشه، ۱۳۸۴: ۱۳۲-۱۳۰)
این سه ویژگی، کمابیش در جنبشهای چریکی نیز، همانند سایر جنبشهای اجتماعی، قابل ردیابی است.
در اینجا بایسته است که ابتدا به مفهوم “چریک” بپردازیم. “آنتونی گیدنز” چریکها را چنین توصیف میکند: «نیروهای رزمی نامنظم که قدرت نظامی سازمان یافته و پرسنل تحت فرمان نیروهای مسلح منظم را ندارند. آنها از اعمال خشونت پراکنده به عنوان وسیلهای برای جلب توجه به هدفشان استفاده میکنند. زیرا نمیتوانند امید داشته باشند که در نبرد آشکار برنده شوند.»(گیدنز، ۱۳۸۵: ۴۰۳) گیدنز همچنین معتقد است که تفاوتی که برخی میان چریکها به عنوان افرادی که فقط علیه هدفهای نظامی وارد عمل میشوند، و تروریستها به عنوان کسانی که بر ضد هدفهای غیرنظامی هم فعالیت میکنند، در عمل دارای ابهام است.(پیشین) به همین دلیل است که تمایز بخشیدن میان جریانهای چریکی و تروریستی، دشوار و نادرست است. در مورد مفهوم “تروریسم” و تعریف و حدود آن میان صاحبنظران، اختلاف وجود دارد. اما میتوان به طور کلی، تروریسم را در یک تعریف حقوقی، «ارتکاب هدفمند خشونت یا تهدید به آن، به منظور ایجاد وحشت یا رفتار مقهورانه در قربانی و یا در ناظران آن عمل یا تهدید» دانست.(طیب،۱۳۸۴: ۱۳۳) امروزه بسیاری از صاحب نظران، “تروریسم” را با واژه “چریک” یکسان در نظر میگیرند. “مایکل لمین و گری پاتر” ضمن اتخاذ این پیش فرض، تروریسم را «استفاده غیرقانونی از خشونت یا تهدید به خشونت بر ضد اشخاص یا اموال، به قصد پیشبرد اهداف سیاسی یا اجتماعی» میدانند.(طیب، ۱۳۸۴: ۱۹۸) این دو تروریسم را در پنج گونه کلی تروریسم جنایی، تروریسم ایدئولوژیک، تروریسم ملتگرایانه، تروریسم دولتی و تروریسم انقلابی دسته بندی میکنند. تعریفی که لمین و پاتر از “تروریسم انقلابی” به دست میدهند، با جنبش چریکی همخوانی بیشتری دارد. این دو تروریستهای انقلابی را اشخاصی میدانند که تاکتیکهای شبه پارتیزانی آنها، در قدرتمندان سیاسی و حامیانشان، ایجاد هراس میکند. هدف این تروریستها هم، براندازی دولتمردان موجود و جایگزینی ساختن آنها با با رهبران سیاسی همفکر تروریستهاست. لمین و پاتر همچنین تروریسم ایدئولوژیک را که دارای اهداف یکسانی با تروریسم انقلابی است، زائده تروریسم انقلابی میدانند که تنها تمایزش با تروریسم انقلابی در این است که ممکن است که این گونه از تروریسم، توسط دولتها (پیرو ایدئولوژی حکومتی) و به عنوان بخشی از سیاستهای سرکوبگرایانه دولتی هم به کار رود.(طیب، ۱۳۸۴: ۲۰۴-۲۰۱)
به این ترتیب و با توجه به آنچه گفته شد، جنبش چریکی را میتوان یک جنبش اجتماعی در نظر گرفت که با استفاده از روشهای تروریستی، تلاش در راستای پیشبرد اهداف سیاسی و اجتماعی خاص خود دارد. اما برای ارزیابی میزان موفقیت جنبش چریکی، گذشته از پیروزیها و یا شکستهای سیاسی و نظامی، باید به نحوه کارکرد و به تبع آن، میزان اثرگذاری اجتماعی این جنبش، همانند سایر جنبشهای اجتماعی توجه کرد. “آلن تورن” جنبشهای اجتماعی را دارای سه کارکرد اصلی میداند که عبارتند از:
۱. کارکرد رابط یا میانجی بودن: جنبشهای اجتماعی باید نقش حایل را میان افراد با ساختها و حقایق اجتماعی، و وسیلهای ارتباطی در مشارکت اجتماعی را ایفا کنند. به این ترتیب جنبشهای اجتماعی، از عوامل موثر جامعه پذیری افراد میباشند.
۲. کارکرد ایجاد یا بالا بردن آگاهیهای جمعی: جنبش اجتماعی موجب ایجاد و گسترش نوعی شعور جمعی سیاسی در جامعه یا بخشی از آن میگردد. البته با توجه به ابهامی که در مفهوم شعور سیاسی وجود دارد، “گی روشه” اصطلاح “آگاهی جمعی راستین از نقطه نظر جنبش” را در تشریح دیدگاه تورن، به کار میبرد که به جامعهای که نفع خود را دریافته، و به آن آگاهی پیدا میکند و با ایجاد کنشهایی، نیاز به دگرگونی را ایجاد میکند.
۳. کارکرد ایجاد فشار: فشار جنبشهای اجتماعی بر نخبگان قدرت، از راههای گوناگونی صورت میگیرد. کارکرد ایجاد فشار، تنها یکی از اشکال کنشی است که جنبشهای اجتماعی میتوانند به خود بگیرند ولی این کنش آنقدر وسعت دارد که اغلب آن را به عنوان کارکرد اصلی جنبشهای اجتماعی محسوب میدارند.(روشه، ۱۳۸۴: ۱۳۵-۱۳۳)
به این ترتیب با بررسی میزان موفقیت جنبش چریکی در تحقق این کارکردها، میتوان شکست یا پیروزی این جنبش را برآورد کرد.
جنبش چریکی در ایران
جنبش چریکی در ایران،به طور گسترده، پدیدهای بود که به طور دقیق، در سالهای پایانی دهه ۱۳۴۰ خورشیدی، و متاثر از شرایط ویژه و رادیکال و ضد امپریالیستی دهههای شصت و هفتاد میلادی در کشورهای در حال توسعه و اغلب تازه استقلال یافته، پدید آمد. تحت تاثیر چنین فضایی و آموزههای انقلابی و خشونت گرای آن دوران بود که مبارزه مسلحانه، در نزد بسیاری از فعلان سیاسی جوان مخالف حکومت، به مثابه تنها روش اصیل و نتیجه بخش مبارزاتی مطرح گردید. اگر چه پیش از این نیز گروههایی چون حوزه سری اجتماعیون عامیون در دوران مشروطیت، دو گروه بنیادگرای اسلامی فداییان اسلام و هیئتهای موتلفه اسلامی و بخشهایی از حزب توده و به ویژه سازمان نظامی آن حزب که در هدایت “خسرو روزبه” قرار داشت و گروهی از داشناکهای ارمنی، بنابر اتخاذ تاکتیک ترور برای پیشبرد اهداف سیاسی و اجتماعی خود، تا اندازهای واجد ویژگیهای یک جنبش چریکی بودند؛ اما از آنجایی که مبارزه مسلحانه شیوه اصلی کنشهای سیاسی و اجتماعی و رویه اصلی مبارزاتی این گروهها نبود، و همچنین این گروهها موفق به جریانسازی در جنبش چریکی و تاثیرگذاری بر آن نگردیدند، معمولاً آنها را مبدا پیدایش جنبش چریکی در ایران قرار نمیدهند. در نهایت هم اقدامات این گروهها در قتل و یا سوقصد به شماری از مخالفنشان به صورت مقطعی و بدون اثر بخشی قابل توجه اجتماعی، خلاصه میشد. به این ترتیب این گروهها اگرچه به دلیل استفاده از تاکتیک ترور، تروریست به شمار میآمدند، ولی به دو دلیل جریانساز نبودن و در محوریت قرار ندادن مبارزه مسلحانه به عنوان رویه مبارزاتی، هیچ یک مبدا جنبش چریکی ایران قرار نمیگیرند و به همین جهت، اغلب مورخین، سازمانهای چریکی متاخر دهه پایانی حکومت پهلوی دوم را مبدا جنبش چریکی ایران در نظر میگیرند.
در این زمان جنبش چریکی ایران دارای سه جریان عمده بود: جریان مارکسیست – لنینیست، جریان اسلامی و جریان قومگرا.
۱. جریان مارکیست-لنینیست
“سازمان چریکهای فدایی خلق ایران”، عمده ترین سازمان این جریان از جنبش چریکی است. حتی میتوان این سازمان را بنا بر تعداد اعضا و میزان تاثیرگذازی، مهمترین جریان جنبش چریکی ایران دست کم در سالهای پیش از انقلاب دانست. پنج سال پس از تاسیس این سازمان، در پی اعلام رسمی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق ایران در شهریور ۱۳۵۴، این سازمان هم با نام سازمان مجاهدین خلق ایران (مارکسیست-لنینیست)، دومین گروه جریان مارکسیست-لنینیست جنبش چریکی ایران را تشکیل داد که در آستانه انقلاب این جریان نام مجاهدین خلق را به مسلمانان باز پس داد و نام “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” را برای خود برگزید. البته این سازمان پیش و پس از تغیر نام، همواره با فداییان بر سر روش مبارزه مسلحانه اختلاف داشت. سازمان مجاهدین خلق (م ل) دارای گرایشات مائوئیستی و استالینیستی بود، و به آنچه فداییان “مبارزه مسلحانه پیشتاز” مینامیدند باور نداشت، هرچند که در عمل و برای حفظ کادرهای خود، ناگزیر به تداوم رویه مسلحانه گردید. مجاهدین مارکسیست، از فداییان دعوت کردند که دریک “جبهه واحد توده ای” متحد شوند. اما فداییان این دعوت را نپذیرفتند. پس از آن نیز روابط دو سازمان در بهترین حالت، در حد همکاریهای تاکتیکی و اطلاعاتی بود و بر سر مسائل جنبش و شیوه مبارزه، بین دو سازمان اخلافات عدیده و لاینحلی وجود داشت.(نادری، ۱۳۸۷: ۷۹۹-۷۸۸) به هر روی، فداییان و مجاهدین مارکسیست (پیکار بعدی)، سازمانهای اصلی جریان مارکسیست-لنینیست در جنبش چریکی بودند.
علاوه بر دو سازمان مذکور، همچنین چند سازمان عمدتاً مائویست کنفدراسیونی نیز در خارج از کشور وجود داشتند. این سازمانهای مائوئیست، کلیت مبارزه مسلحانه را نفی نمیکردند اما با شیوه “چریک شهری” که مختص فداییان خلق بود، مخالف بودند. مائویستها، چریکهای شهری را روشنفکرانی با رویه مبارزاتی خرده بورژوایی و ماجراجو میدانستند و اعتقاد داشتند که مبارزه مسلحانه را باید از میان تودهها و با یاری پرولتاریا و دهقانان انقلابی و بر اساس الگوی چین، آغاز کرد. این گروهها در سالهای پس از انقلاب، کوششهای ناکامی را در راستای دیدگاهشان به جنبش چریکی و مبارزه مسلحانه، صورت دادند.(رک: بهروز، ۱۳۸۰: ۲۲۶-۲۲۵)، “اتحادیه کمونیستها”، “سازمان مبارزان کمونیست” و “حزب رنجبران” از جمله این گروهها بودند. در این بین حزب رنجبران، در پیش از انقلاب نیز دارای سوابقی در رویه مسلحانه بود. به این ترتیب که شماری از دانشجویان وابسته به حزب توده در خارج از کشور که تحت تاثیر دیدگاههای “مائو تسه تونگ” قرار داشتند، در اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی /۱۳۴۰ خورشیدی از این حزب انشعاب کردند و سازمانی مائوئیستی را با نام “سازمان انقلابی حزب توده ایران” را بنا نهادند و گامهایی را در راستای اتخاذ رویه مسلحانه برداشتند. بقایای این سازمان در پس از انقلاب اسلامی نام حزب رنجبران را بر خود نهادند. سازمان انقلابی چند مرتبه برخی از کادرهای خود را برای آغاز مبارزه مسلحانه توده ای به ایران فرستاده بود که هر بار تلاشهایش با شکست مواجه گردیده بود. این سازمان و به طور کلی مائوئیستها، در نقد مبارزات مسلحانه چریکها، به عنوان محور مبارزات، مبارزه چریک شهری را به عنوان یک شیوه روشنفکری و غیرپرولتری برای مبارزه، به شمار آورده و نفی میکردند. اینها در پی آن بودند که با حضور مسلحانه در روستاها و با یاری دهقانان انقلابی، مبارزه مسلحانه توده ای را به راه اندازند. به این ترتیب مخالفت مائوئیستهای سازمان انقلابی با چریکها در پیش از انقلاب، برخلاف حزب توده، ناشی از اولویت دادن چریکها به مبارزه مسلحانه نبود بلکه مخالفت بر سر شیوه مبارزه مسلحانه بود.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۶۰)
۲.جریان اسلامی
نخستین جریان اسلامی در جنبش چریکی ایران، “سازمان مجاهدین خلق ایران” بود که بنیان نظری خود را بر پایه در آمیختن مبانی اعتقادی اسلامی با برخی تئوریهای مارکسیستی، قرار داد. این دوگانگی نظری، در نهایت منجر به فروپاشی کوتاه مدت جناح مسلمان سازمان مجاهدین خلق گردید. به این ترتیب که در امرداد ماه سال ۱۳۵۴، دو عضو شورای رهبری مجاهدین خلق –تقی شهرام و بهرام آرام- که از مدتها پیش مارکسیت شده بودند، با به قتل رساندن مجید شریف واقفی، دیگر عضو شورای رهبری که مسلمان باقی مانده بود، رسماً تغیر ایدئولوژی و مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق را اعلام کردند و اقدام به تصفیه اعضای مسلمان سازمان نمودند.(ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۱۳۷-۱۳۲) از این تاریخ تا زمان وقوع انقلاب، از سازمان مجاهدین خلق(جناح مسلمان) جز شماری زندانی و تبعیدی، چیزی بر جای نماند. اما در پی پیروزی انقلاب اسلامی، اعضای مسلمان سازمان توانستند که دوباره و اینبار به رهبری مسعود رجوی و موسی خیابانی، خود را بازسازی نمایند و در سالهای نخستین استقرار جمهوری اسلامی، عمده ترین چالش مسلحانه را بر علیه حکومت جدید، صورت دهند. اما در پی این رخداد، بسیاری از مسلمانانی که مجذوب رویه چریکی و دیگر شیوههای مبارزاتی چپ شده بودند، راه خود را از مجاهدین خلق و جنبش چریکی جدا کردند. مسلمانان با استفاده از شبکههای اجتماعی گسترده مساجد و تکایا و پیروی از رهبران مذهبی، بیشتر روی به سوی فعالیتهای سیاسی غیرمسلحانه و تبلیغی نهادند و از جنبش چریکی فاصله گرفتند. اما گروههای اسلامگرای کوچکی همچون منصورون، موحدین، توحیدی صف، فلق، فلاح و مستضعفین، در خلال سالهای ۵۴ تا ۵۷ به فعالیت توامان سیاسی و چریکی ادامه دادند. که پنج گروه نخست بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، “سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی” را تشکیل دادند و به حکومت جدید پیوستند.
۳.جریان قوم گرا
این جریان از جنبش چریکی ایران، به طور عمده در ماههای اولیه پس از سرنگونی حکومت پهلوی، و استقرار جمهوری اسلامی شکل گرفت و پیشتر از آن نمودی در جنبش چریکی نداشت. این جریان در بدو پیدایش، زائدهای پیرامونی از جریان مارکسیست-لنینیست جنبش چریکی بود که توسط همین جریان نیز در این مناطق سازماندهی شد. مارکسیستهای ایرانی از دههها پیش، با طرح مسئله ملی برای ایران و تکیه بر تئوری “حق ملل در تعین سرنوشت خویش” طرح شده توسط لنین، زمینههای نظری پیدایش جریانات قومی را در کشور فراهم کرده بودند. در ماههای نخستین پس از سرنگونی حکومت پادشاهی نیز، مارکسیستها و به ویژه چریکهای فدایی خلق، در نواحی کردستان، سیستان و بلوچستان و ترکمن صحرا، جریانات چریکی قومگرایی را که دارای ایدئولوژی مارکسیت لنینیستی بوده و به لحاظ سازمانی نیز به چریکها وابسته بودند، به وجود آوردند که هر دوی این سازمانها دیری نپاییدند.(ر. ک: احمدی، ۱۳۸۳: ۱۷۳،۲۵۷، ۳۰۲) اما در استانهای کردنشین، علاوه بر اینها، دو سازمان چریکی قوم گرا با نام “حزب دموکرات کردستان ایران” و “سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران (کومله)” در همین زمان فعال شدند که پیش از انقلاب، فعالیتی نداشتند.(ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۲۲۴-۲۲۱) در واقع در آستانه انقلاب اسلامی و همزمان با کابینه “جعفر شریف امامی” بود که کادرهای گروههای چریکی کرد برای سازماندهی از اروپا به ایران بازگشتند(شوکت، ۱۳۸۰: ۴۲۱). حزب دموکرات، حزبی چپگرا ولی غیرمارکسیست، و کومله سازمانی مشخصاً مارکسیستی بود. کومله نیز در سالهای بعد، ضمن ائتلاف با یک گروه کمونیستی غیر کرد با نام “سازمان مبارزان کمونیست”، اقدام به تشکیل “حزب کمونیست ایران” کرد که بعدها در پی گرایش به راست این حزب، و پررنگتر شدن مواضع قومگرایانه آن، دو جریان “حزب کمونیست کارگری” و “کومله زحمتکشان” از آن انشعاب کردند. هر دوی این سازمانها، از ابتدای پیروز انقلاب اسلامی، تا اوایل دهه ۷۰ خورشیدی، درگیر نبردهای چریکی در نواحی کردنشین بودند و بعدها “حزب حیات آزاد کردستان” (پژاک) نیز –که شاخه پ.ک.ک. کردستان ترکیه است- در مناطق کردنشین به این گروهها افزوده شد و همچنان به درگیریهای جسته و گریخته چریکی در نواحی کردنشین ایران، ادامه میدهد.
مطالعه موردی؛ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
همانطور که پیشتر هم گفته شد، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در سالهای پیش از انقلاب اسلامی، به دلیل پیشتاز بودن در آغاز مبارزه مسلحانه، و گستردهتر بودن دایره فعالیت، مهمترین سازمان چریکی ایران بود که پس از انقلاب اسلامی، هم به دلیل ایدئولوژی غیراسلامی در فضای هژمونی فکری و عملی جریانهای مذهبی، و هم به دلیل انشعابهای متعدد و ویرانگرش، این موقعیت را به نفع سازمان مجاهدین خلق، از دست داد. اما به دلیل همان اهمیت آغازین فداییان خلق در جنبش چریکی ایران، مطالعه موردی این پژوهش را به این سازمان اختصاص میدهیم. فداییان با حمله به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل در بهمن ماه ۱۳۴۹ خورشیدی، آغازگر مشی چریکی در ایران معاصر گردیدند. بنابراین میتوان به نحوی، پیروزیها و شکستهای فداییان خلق را، به کل جنبش چریکی تعمیم داد.
در این بررسی موردی، بر اساس مدل جنبشهای اجتماعی آلن تورن، اصول و کارکردهای جنبش چریکی ایران را با تمرکز بر چریکهای فدایی خلق، بررسی میکنیم تا میزان موفقیتهای کوتاه مدت و بلندمدت این جنبش را بسنجیم.
جریان مارکسیت- لنینیست جنبش چریکی، علی رغم آنکه هدف برپایی یک حکومت سوسیالیستی مبتنی بر دیکتاتوری طبقه کارگر را داشتند، تقربیاً فاقد هرگونه نفوذ و پایگاهی در این طبقه بودند. بر اساس بررسیهای “یرواند آبراهامیان”، در میان ۳۰۶ نفر چریکهای جان باخته در مبارزه مسلحانه با حکومت پهلوی، ۲۸۰ نفر (۹۱%) از اقشار روشنفکر (دانشجو، معلم، مهندس، کارمند، پزشک و …) جامعه و برخاسته از طبقه متوسط شهری بودند. در این بین تنها ۲۲ نفر (کمتر از ۸%) از چریکهای مقتول، از طبقه کارگر بودند. (البته این تعداد از کارگران هم با احتساب چریکهای جان باخته مسلمان، به دست آمده است.) آبراهامیان در تشریح این آمار مینویسد: «جنبش چریکی در زمان رفاه طبقه متوسط، حقوقهای بالا و فرصتهای شغلی برای فارغالتحصیلان دانشگاهها شروع شد. بنابراین آنان نه به علت محرومیت اقتصادی، بلکه به دلیل نارضایی اخلاقی، رنجش اخلاقی و سرخوردگی سیاسی، اسلحه به دست گرفتند.»(آبراهامیان، ۱۳۷۹: ۴۴۴-۴۴۳) در مورد سالهای پس پیروزی انقلاب اسلامی هم تاکنون تخمین مشخصی از میزان جذب اعضای طبقه کارگر به جریان مارکسیست-لنینیست جنبش چریکی، به دست نیامده است. اما همینکه این سازمانها نتوانستند که در سالهای پس از انقلاب، اعتصابات کارگری گستردهای را ترتیب دهند، گواه از نفوذ محدود و شکننده این جریان در طبقه کارگر میدهد. به این ترتیب سازمانهای چریکی مارکسیت-لنینست، از افرادی تشکیل شده بودند که اغلب منافع آن طبقه اجتماعی را که خود به آن تعلق داشتند، نمایندگی نمیکردند و داعیه حفاظت از منافع طبقهای را داشتند که فاقد پیوستگی اجتماعی گسترده با آن بودند. به این ترتیب، فداییان خلق، در اصل هویت خود را به عنوان مبارزان مسلحی میدانستند که برای پیشبرد انقلاب کوشش میکنند. چریکها اصل هویت خود را نه براساس نقش و جایگاه خود در طبقات یا شکافهای اجتماعی، که بر اساس خودانگاره “پیشتازی” در پیشبرد امر انقلابی در شرف وقوع، و به مثابه افرادی بیطبقه و منفعت اجتماعی خاص قرار داده بودند. این در وهله نخست میتواند به عنوان مشکلی در اصل هویتی جنبشی که هدفی طبقاتی را دنبال میکرد، نمایانگر باشد. همچنین به این ترتیب کارکرد میانجیگری چریکها نیز به چالش کشیده میشود. چریکها با فقدان منشا اجتماعی مشخص، و نقش نداشتن در هیچ یک از سطوح مناسبات اجتماعی، عملاً فاقد توانایی تاثیرگذاری به عنوان حایل و میانجی بودند. چریکها تنها شورشیان بر علیه برخی از ساختهای اجتماعی بودند و از هرگونه میانجیگری میان جامعه و این ساختها ناتوان بودند. بنابراین بحران هویتی چریکها، عملاً کارکرد میانجیگری آنها را هم به عنوان یک جنبش اجتماعی، منتفی میساخت. برای گریز از این مشکل، فداییان همانند اغلب جریانهای چریکی شهری، بر اصل ضدیت، بیش از اصل هویت تکیه کردند.
در این راستا، موسسین سازمان چریکهای فدایی خلق، هریک نظریاتی را ارائه کرده بودند. “امیرپرویز پویان”، “مسعود احمدزاده” و “بیژن جزنی” سه تن از موسسین و نظریهپردازان سازمان بودند.(البته جزنی از سه سال پیش از اعلام موجودیت سازمان در زندان بود.) امیر پرویز پویان در توجیه این وضعیت تز “دو مطلق” را مطرح کرده بود. به عقیده پویان، طبقه کارگر دارای “قدرت مطلق” بود که در اثر قدرت فائق حکومت پهلوی و فقدان سازمان طبقه کارگر، دچار “ضعف مطلق” نیز گردیده بود. پویان تاکید میکرد که مبارزه مسلحانه میبایست این وضعیت را در هم میشکست و زمینه را برای پیدایش یک پیشاهنگ انقلابی و کسب پیروزی فراهم میکرد. مسعود احمدزاده نیز معتقد بود که مبارزه مسلحانه، راه را برای آگاهی مردم از نیروی تاریخی خود و برای اینکه سازمان پیشاهنگ را به یک ارتش تودهای تبدیل و پیشبرد انقلاب را تا پیروزی نهایی بر عهده بگیرد، هموار خواهد ساخت. اما بیژن جزنی در این بین، دارای دیدگاهی واقعبینانهتر بود. جزنی اذعان داشت که اصلاحات اجتماعی حکومت شاه در دهه ۱۳۴۰، اختلافات و تضادهای طبقاتی جامعه ایران را کاهش داده است و به همین دلیل وضعیت عینی انقلابی در ایران وجود ندارد. اما جزنی در عین حال معتقد بود که با توجه خصلت نظام سرمایهداری وابسته، چنین وضعیتی دیر یا زود پدید خواهد آمد و لذا انقلابیون باید برای آن آماده باشند. اما جزنی برخلاف احمدزاده و پویان، رویه مسلحانه را تنها شکل مطلوب مبارزه نمیدانست. جزنی به تبلیغات سیاسی هم اهمیت میداد و آن را پایه دوم جنبش چریکی به شمار میآورد و بر اهمیت آن تاکید میکرد.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۱۰-۱۰۶) به این ترتیب بود که فداییان خلق به عنوان یک جریان چریکی به تعریف خود پرداختند. در این میان، فداییان خلق، در سالهای پیش از انقلاب، در دو برهه مجزا، متاثر از دیدگاههای این نظریهپردازان بودند. در برهه نخست از زمان آغاز فعالیت تا مرگ “حمید اشرف” رهبر سازمانده و تشکیلاتی فداییان در تیرماه ۱۳۵۵، نظریات احمدزاده و از آن پس و تدریجاً تا آغاز سال ۵۶، دیدگاههای جزنی، مشی کلی فداییان را تعین میکرد. همانطور که پیشتر هم اشاره رفت، احمدزاده مبارزه مسلحانه را در کانون توجه خویش قرار میداد، در حالی که جزنی بر جنبه تبلیغی آن تاکید داشت. مسعود احمدزاده به شدت تحت تاثیر “رژی دبره” از نظریهپردازان جنگ چریکی بود. دبره متاثر از انقلاب کوبا، حوزه سیاسی و حوزه نظامی را یک کل به هم پیوسته در قالب ارتش خلقی میدانست(کوهن، ۱۳۸۳: ۵۷). احمدزاده با وامگیری استعاره معروف “موتور کوچک و موتور بزرگ” از دبره، اعتقاد داشت که موتور کوچک مبارزه مسلحانه است که موتور بزرگ انقلاب را فعال میکند. بنابراین گرایش فکری احمدزاده به مبارزه مسلحانه و چریکی، به مثابه فوریترین شیوه مبارزاتی مینگریست و دیدگاههای جزنی آن را لازم و محوری، ولی ناکافی به شمار میآورد. فداییان خلق در پی همین اختلافات دیدگاههای احمدزاده و جزنی –علیرغم مرگ هر دوی اینها- در تعین نقش و جایگاه مبارزه مسلحانه، در کنار دلایل دیگری که به آن خواهیم پرداخت، دچار انشعاب شدند. مازیار بهروز هر دو انشعاب عمده پس از انقلاب در چریکهای فدایی خلق را (انشعاب گروه اشرف دهقانی و فداییان اقلیت) را متاثر از دیدگاههای احمدزاده میداند.(بهروز،۱۳۸۰: ۱۰۷). به این ترتیب، علیرغم باور یکسان به شیوه مبارزه مسلحانه، در میان چریکها، در مورد نحوه عمل و میزات تاثیرگذاری مستقیم مبارزه مسلحانه، اختلافات درونی قابل توجهی وجود داشت. ولی این به اصل ضدیت آنها در پیش از انقلاب، آسیبی نمیرساند. اما کارکرد آگاهی بخشی جنبش چریکها را با اخلال مواجه میساخت، زیرا در هرحال چریکهای فدایی خلق، جایگاه خود را در ضدیت با رژیم پهلوی تعریف میکردند. اما آنچه حایز اهمیت است این میباشد که بررسی کنیم که چریکها از چه موضعی خود را در ضدیت با حکومت وقت، میدیدند. در همین مورد هم اختلافی بین جزنی و احمدزاده وجود داشت. احمدزاده رژیم شاه را آلت دست امپریالیسم میدانست و اعتقاد داشت که این رژیم توسط امپریالیسم آفریده و حفظ میشود. بر اساس تحلیل احمدزاده، دشمن اصلی جنبش انقلابی، امپریالیسم است و حکومت پهلوی، نقش ثانوی دارد. برعکس بیژن جزنی، معتقد بود که رژیم شاه یک دیکتاتوری فردی است که اگرچه آلت دست امپریالیسم میباشد، اما از حد معینی از استقلال برخوردار است. این اختلاف، در شعارهای مورد نظر این دو نیز بروز یافت. به این ترتیب که در حالی که فداییان خلق به پیروی از تحلیل احمدزاده شعار “سرنگون باد امپریالیسم و سگهای زنجیریاش” را مطرح میکردند، جزنی شعار “سرنگون باد دیکتاتوری شاه و حامیان امپریالیستش” را مطرح مینمود. البته جزنی علاوه بر تحلیل متفاوتش از ماهیت حکومت شاه-که به طرح این شعار توسط وی انجامید- معتقد بود که شعارهای یک سازمان باید با عملکرد آن همخوانی داشته باشند. بنابراین جزنی معتقد بود که طرح شعار مورد نظرش، به عنوان بهترین وسیله در بسیج مخالفان عمل میکند.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۱۱-۱۱۰) به هر ترتیب، هردو جریان با تفسیری متفاوت، خواستار سرنگونی حکومت دیکتاتوری شاه بودند. اما هر دو در بدیلی که برای آن حکومت متصور بودند، دیدگاه یکسانی داشتند. هر دو بر مواضع آن زمان حزب توده که در کنترل جناح میانه روی “ایرج اسکندری” بود و خواستار لغو دیکتاتوری شاه (و نه الزاماً لغو نظام پادشاهی و اتحاد طبقه کارگر با سایر طبقات و پذیرش رهبر
ی نیروهای غیرکمونیست بود، حمله میکردند.) بنابراین سازمان چریکهای فدایی خلق، اصل ضدیت خود را با رژیم شاه و امپریالیسم (در دو جایگاه متفاوت در دو تحلیل مجزا) قرار داده بود. این ضدیت اما از منظری ایدئولوژیک و طبقاتی و خواستار براندازی حکومت دیکتاتوری پهلوی که توسعه سرمایهدارانه را برگزیده بود و جایگزینی آن با دیکتاتوری پرولتاریا بود. اما پس از انقلاب که بین دو جناح اکثریت و اقلیت سازمان بر سر حمایت یا مخالفت با جمهوری اسلامی، اختلاف افتاد، فداییان خلق در اصل ضدیت نیز دچار بحران و انشقاق گردیدند. در پی اختلافات عدیده درونی در خرداد ۱۳۵۹، سازمان چریکهای فدایی خلق، بر سر نحوه مواجهه با حکومت جمهوری اسلامی، به دو طیف اکثریت و اقلیت، تجزیه شد. جناح اکثریت، به پیروی از حزب توده، جمهوری اسلامی را حکومتی خرده بورژوایی، مترقی و ضدامپریالیست میدانست که “راه رشد غیر سرمایهداری” را برگزیده است و از این روی، سیاستهای ضددموکراتیک آن را در مقابل سوگیری ضد امپریالیستیاش، دارای اهمیت ثانویه میدید. به این ترتیب، فداییان اکثریت جمهوری اسلامی را ملی و قابل حمایت ارزیابی کردند. اکثریت همچنین نقدهای حزب توده را بر عملکرد چریکها در پیش از انقلاب، وارد دانسته و این حزب را به عنوان حزب طبقه کارگر در ایران به رسمیت شناختند. فداییان اکثریت در پی این رویکرد، همراه با حزب توده، تا اوایل سال ۱۳۶۲ از آزادی نسبی فعالیت سیاسی بهرهمند شدند. اما در مقابل فداییان اقلیت، جمهوری اسلامی را “ارگان سازش” بین بورژوازی صنعتی به نمایندگی لیبرالهای اسلامی(منظورافرادی نظیر بازرگان و بنی صدر بود)، بورژوازی تجاری به نمایندگی اتحاد روحانیت-بازار و حزب جمهوری اسلامی، و قشرهای بالایی خرده بورژوازی سنتی به نمایندگی آیتالله خمینی و اطرافیان او میدانست. اقلیت معتقد بود که فرآیند انقلاب ناکامل است و برای تکمیل آن باید اتحاد کارگران و دهقانان انقلابی را جایگزین جمهوری اسلامی کرد. اقلیت حرکتهای ضدآمریکایی جمهوری اسلامی را دارای ماهیت ضدامپریالیستی نمیدانست و این حکومت را یک حکومت سرمایهداری وابسته به شمار میآورد.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۹۵-۱۹۲) اقلیت در خرداد ۱۳۶۰، به جنگ مسلحانه اعلانی مجاهدین خلق به جمهوری اسلامی پیوست و در تقابل با جمهوری اسلامی، به همراه مجاهدین و پیکار، وارد فاز نظامی شد. پیش از این انشعاب هم در بهار ۱۳۵۸، جناح کوچک و تندروی “اشرف دهقانی” هم حکومت جمهوری اسلامی را ادامه بورژوازی کمپرداور پیش از انقلاب دانسته و بر تداوم رویه چریکی بر علیه این حکومت تاکید کرد و با نام چریکهای فدایی خلق (بدون به کار بستن عنوان سازمان) از سازمان اصلی انشعاب کرد.
در تحلیل مغشوش هر دو جناح و گروه اشرف دهقانی، همچنانکه در تحلیلهای پیش از انقلاب چریکها هم همینقدر مخدوش و بیپایه بود، اگر چه اصل ضدیت اساس نظریهپردازی و کنشها را شکل میداد، اما فاقد کارکرد آگاهیبخشی یک جنبش اجتماعی بود. گفته شد که گی روشه در تفسیر مفهوم آگاهی بخشی، آن را “آگاهی جمعی راستین از نقطه نظر جنبش” تعریف میکند که این آگاهی راستین، به منافع جامعه آگاهی پیدا میکند و با ایجاد کنشهایی، نیاز به دگرگونی را ایجاد میکند. این آگاهی در هیچ کجای تحلیلهای فداییان خلق در پیش و پس از انقلاب اسلامیجلوهگر نشد. فداییان خلق نه در پیش از انقلاب و نه در پس از آن بر ماهیت تحولات بنیادین و عمیق حاصله واقف نشدند و با تقلیلگراییهای ایدئولوژیک، هیچ نقشی در راستای پیدایش آگاهیهای راستین در میان طبقات و اقشار مختلف اجتماعی ایفا نکردند. فداییان خلق، تحلیلها و محاسبات خود را نه بر مبنای شکافهای اجتماعی واقعاً موجود در جامعه ایرانی، که بر اساس دلبستگیهای ایدئولوژیک خود قرار میدادند. یک نمونه از این موارد نحوه برخورد فداییان خلق، با مسئله اعتراض گروههای متجدد زنان به نخستین زمزمههای اجباری شدن حجاب در اسفند ماه سال ۱۳۵۷ بود. گروههای سیاسی زنان در آن موقع که اغلب دموکرات، چپ و سکولار بودند، از فداییان خلق خواستند که به عنوان عمدهترین اپوزسیون غیرمذهبی شاه و حکومت جدید، فداییان با مبارزات زنان در مقابل حجاب اجباری همراهی کنند. در حالی که گروههای زنان به سختی در مقابل این مسئله مقاومت کردند و موفق شدند که این مسئله را سه سال به تعویق بیندازند، فداییان خلق عملاً به این مقاومتها بیاعتنایی کردند و عنوان داشتند که “رفع ستم از زنان تنها با رفع ستم طبقاتی حاصل میگردد” و به این ترتیب وارد کارزار زنان متجدد با جمهوری اسلامی نگردیدند.(ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۱۸۷-۱۸۶)
با آنچه پیشتر درباره نگاه چریکهای فدایی خلق به مبارزه مسلحانه گفته شد، تا اندازه زیادی اصل عمومیت این جریان نیز مورد اشاره قرار گرفت. فداییان خلق، به نام ارزشهایی که بهزعم خود برتر میدانستند، یعنی مبارزه با دیکتاتوری شاه که آن را وابسته به امپریالیسم فرض میکردند، “مبارزه مسلحانه پیشتاز” را در راه برپایی یک انقلاب قریبالوقوع سوسیالیستی آغاز کردند. کنش فداییان خلق هم ملهم از این دیدگاه، خشونت محور، براندازانه و انترناسیونالیستی بود. فداییان خلق، خود را در دو سطح داخلی و خارجی درگیر مبارزه میدیدند. در سطح داخلی درگیر مبارزه با دیکتاتوری شاه، و در سطح خارجی درگیر نبرد با جبهه متحد امپریالیسم و وابستگانش. نگاه بیرونی فداییان خلق طبیعتاً سبب تمایل فداییان خلق به اتحاد با نیروهای حاضر در جبهه ضدامپریالیستی میشد. در این راستا بود که فداییان خلق، ارتباطاتی را با شماری از متحدان جهانی و منطقهای خود ترتیب دادند. چریکها اگرچه همانند فیدل کاسترو، تن به اغوای مائوئیستها نداده و اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان “سوسیال امپریالیسم” در نظر نگرفتند، ولی به دلیل انتقادات تندی که از حزب توده به دلیل وابستگیاش به شوروی مطرح کرده بودند، تا مدتها از نزدیک شدن به این کشور خودداری میکردند. اما پس از مدتی که در تامین هزینههای مالی خود دچار مشکل شدند، با تصمیم حمید اشرف، اتحاد شووی و لیبی و حکومت مدعی امپریالیسمستیزی آن به رهبری “سرهنگ معمرقذافی” را به عنوان تامین کننده منابع مالی خود برگزینند. در ازای این گشادهدستیها، چریکهای فدایی هم حاضر به ارائه اطلاعاتی از “ارتش ضدخلقی” برای شوروی و درگذشتن از نام خلیج فارس و استان خوزستان برای قذافی شدند.(نادری،۱۳۸۷: ۶۴۳-۶۴۲) در سطح داخلی نیز چریکها با اولویت بخشیدن به مبارزه مسلحانه، آغازگر موجی از تروریسم شدند که از ریس دادرسی ارتش تا ریس شعبه بانکی که مورد سرقتشان واقع میگردید و افسر راهنمایی و رانندگی(نادری،۱۳۸۷: ۴۴۶-۴۴۳) قربانی گرفت و تا بدآنجا پیش رفت که فداییان خلق، حتی شماری از اعضای ناراضی خود را نیز بنا بر دلایل نامعلوم به قتل رساندند.(نادری، ۱۳۸۷: ۵۴۱-۵۳۲ و ۶۵۴-۶۵۱ و ۸۲۲-۸۱۷) اما در سطح داخلی، میان چریکها در مورد نحوه عمومیت بخشی به مبارزات هم دیدگاه یکسانی وجود نداشت. در حالی که احمدزاده و پویان، فاقد استراتژی مشخصی در اینباره بودند و خاماندیشانه، سازمان متبوعشان را نیروهای پیشتاز انقلابی فرض میکردند، بیژن جزنی هم اگرچه نقش نیروهای اجتماعی را به نفع طبقه کارگر، کمتر از آنچه که بود میدید، اما استراتژی مشخصتری در این باره داشت. جزنی اعتقاد داشت که بورژوازی ملی و خرده بورژوازی قادر به رهبری یک انقلاب اجتماعی نیستند. اما جزنی همچنین اضافه مینمود که از آنجایی که طبقه کارگر به تنهایی فاقد قدرت کافی برای تحقق بخشیدن به یک انقلاب سوسیالیستی بود، ناگزیر از اتحاد با طبقات دیگر بود اما برای پیروزی انقلاب، میبایست که خود رهبری انقلاب را به دست گیرد. به این ترتیب جزنی انقلاب پیش روی ایران را در مرحله “دموکراتیک خلق” میدانست که منتهی به استقرار حکومت طبقه کارگر یا دیکتاتوری پرولتاریا میگردید.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۱۲) این دیدگاه جزنی، از دو سال پایانی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، و پس از آن در پی انقلاب اسلامی و تقسیم سازمان به دو طیف اکثریت و اقلیت، توسط طیف اکثریت، به عنوان استراتژی سازمان پذیرفته شد. اما انشعابات متعدد و موج فراگیر اسلامگرایی، فداییان خلق را به شدت به حاشیه راند. پس از تجزیه سازمان به دو جناح اکثریت و اقلیت، در فاصله سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۰ خورشیدی، فداییان اکثریت سه، فداییان اقلیت چهار و گروه اشرف دهقانی یک انشعاب دیگر را هم تجربه کردند!( ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۲۰۶-۱۹۵) به این ترتیب بود که فداییان خلق در سالهای پس از انقلاب، تنها در مدت کوتاهی، توانستند که کارکرد اعمال فشار را داشته باشند و پس از آن، به سرعت و در کوتاه مدت، این کارکرد را از دست دادند. در پیش از انقلاب نیز چریکهای فدایی خلق، در دو سال پایانی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، به شدت آسیب دیده بودند و فعالیتهایشان به اندازه زیادی محدود شده بود و به نظر میرسید که ساواک بقایای این سازمان را تنها برای شناسایی مخالفان بالقوه مارکسیست و طرفدار مشی مسلحانه حفظ کرده است. ساواک تا سال ۱۳۵۵ توانسته بود که با رخنه در سازمان بر کلیه فعالیتهای آن اشراف یابد.(ر.ک: نادری، ۱۳۸۷: ۷۷۳-۷۵۱) وقوع انقلاب و آزادی چریکهای زندانی و بازگشت فداییان تبعیدی بود که این سازمان را به عنوان عمدهترین نیروی چریکی، در کوتاه مدت احیا کرد که به سرعت هم رو به فروپاشی و نابودی رفت.
به این ترتیب، ملاحظه شد که جنبش چریکی ایران به طور اعم، و سازمان چریکهای فدایی خلق به طور اخص، بر اساس الگوی آلن تورن، به عنوان یک جنبش اجتماعی با نارساییهای اصولی و ناتوانیهای کارکردی مواجه بودند. از همین روی باید مهمترین دلیل ضعف و شکست این جنبش را در این نارسایی و ناکارآمدی جستجو کرد.
منبع: http://iranshahr.org/?p=3279
فهرست منابع
۱.آبراهامیان، یرواند، ایران بین دو انقلاب: از مشروطه تا انقلاب اسلامی، (۱۳۷۹)؛ ترجمه کاظم فیروزمند، حسن شمسآوری و محسن مدیر شانهچی، تهران: نشر مرکز.
۲.احمدی، حمید، قومیت و قومگرایی در ایران: افسانه و واقعیت، (۱۳۸۳)؛ تهران: نشر نی.
۳.بهروز، مازیار،شورشیان آرمانخواه: ناکامیچپ در ایران، (۱۳۸۰)؛ ترجمه مهدی پرتوی، تهران: انتشارات ققنوس.
۴.روشه، گی، تغیرات اجتماعی، (۱۳۸۴)؛ ترجمه منصور وثوقی، تهران: نشر نی.
۵. شوکت، حمید، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران: گفتگوی حمید شوکت با مهدی خانبابا تهرانی،(۱۳۸۰)؛ تهران: شرکت سهامی انتشار.
۶. طیب، علیرضا (گردآورنده)، تروریسم: تاریخ، جامعه شناسی، گفتمان و حقوق، (۱۳۸۴)؛ تهران: نشر نی.
۷. کوهن، آلوین استانفورد، تئوریهای انقلاب، (۱۳۸۳)؛ ترجمه علیرضا طیب، تهران: نشر قومس.
۸. گیدنز، آنتونی، جامعه شناسی، ( ۱۳۸۵)؛ ترجمه منوچهر صبوری، تهران: نشر نی.
۹. نادری، محمود، چریکهای فدایی خلق (ج۱)، (۱۳۸۷)؛ تهران: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی.
مقدمه: انتشار مطلب زیر به معنی تأیید تمام محتوای این مطلب نیست و صرفأ انعکاس نطرات نویسنده آن است
در تاریخ جهان، در برخی از برههها و مقاطع، جریاناتی که با مقاصد گوناگون سیاسی و نظامی و آرمانی، اقدام به درگیریهای نامنظم با قوای حکومتی میکردند و یا مخالفان سیاسی و فکری خود را در سوقصدهایی به قتل میرساندند، سابقه و حضور داشتهاند. برای نمونه میتوان از فرقه اسماعیلیه به عنوان بهترین نمونه از این جریانات در اعصار پیشامدرن تاریخ ایران یاد کرد که در فاصله قرون پنجم تا هفتم هجری قمری (یعنی از دوره سلجوقی تا حمله مغولان) به حیات خود ادامه دادند. پیشتر و پس از اسماعلیان هم مواردی از سوقصد و شورش در تاریخ ایران وجود داشته است. اسماعیلیان در واقع شورشیانی بودند که در دژهای مستحکمی از جمله دژالموت، مستقر بودند و ضمن پاسداری از اجتماعات خود در این دژها، در مواردی نسبت به حذف فیزیکی مخالفان عقیدتی خود اقدام میکردند.
اما آنچه با نام “جنبش چریکی” مورد نظر و بررسی است، جریانهای مدرنی هستند که در پی استقرار دولتهای ملی مدرن، به دلیل تضاد ایدئولوژیک با نظامهای سیاسی، بر علیه آن قیام میکنند. اما آنچه در این میان، جنبشهای چریکی جهان معاصر را از شورشیان اعصار پیشامدرن تمایز میبخشد، عرصه پیکار این جنبشها با نظامهای سیاسی است. شورشیان در اعصار گذشته، اغلب در مناطقی خارج از نواحی شهری و در مناطقی که دارای موانع طبیعی خاصی برای در امان ماندن از حمله نیروهای حکومتی بودند، مستقر میشدند. اینها حضور سازماندهی شده و منظمی در مناطق شهری نداشتند و حضورشان در شهرها یا به منظور به قتل رساندن افرادی خاص، و یا به قصد به تصرف درآوردن شهر بود. به این ترتیب، شورشیان در دوران ماقبل مدرن که هنوز دولتهای ملی مدرن پدید نیامده بودند، (یعنی دولتهایی که به تعبیر “ماکس وبر” دارای “انحصار کاربرد مشروع زور در قلمرو جغرافیایی معین” هستند) میتوانستند که با بهرهگیری از موانع طبیعی، در نواحی دورافتاده یا صعبالعبوری که حکومتهای پیشامدرن، از اعمال سلطه بر آنها ناتوان بودند، مستقر شوند اما توانایی حضور سازماندهی شده در مناطق شهری که در زیر سلطه حکومتها بود را نداشتند.
اما جنبشهای چریکی در جوامع مدرن، به دلیل پیدایش دولتهای ملی مدرن، توانایی استقرار در مکان جغرافیایی مشخصی را ندارند. مگر آنکه در شرایطی خاص موفق به گسترش جریان مبارزه خود در میان تودههای مردم گردند و با استقرار در محلی خاص، آتش جنگی داخلی را شعله ور سازند. اما این پیشروی در موارد محدودی اتفاق میافتد. عرصه پیکار اصلی و معمول جنبشهای چریکی با حکومت و مخالفانشان، علاوه بر مناطق غیر شهری، بیشتر در مناطق و مراکز شهری، و به صورت زدوخوردهای پراکنده، است. حضور این گروهها هم چنانچه به مناطق بیرون ازشهر کشیده شود، به دلیل اقتدار انحصاری دولتهای مدرن، به طور معمول نه در دژها و پایگاههای مشخص، بلکه همراه با جابه جاییهای مداوم در کمینگاههای طبیعی و همراه با رعایت اصل پنهان کاری میباشد. علاوه بر این، جنبشهای مدرن چریکی، اغلب برخلاف شورشیان پیشامدرن، از یک ایدئولوژی مدرن و یا دست کم خوانشی نوین از مکتبی کهنتر بهرهمندند. به این ترتیب میتوان نتیجه گرفت که چریکها پدیدهای متعلق به جهان معاصر هستند. زیرا مبارزه چریکها در تقابلی نابرابر با قدرت بلامنازع دولتهای مدرن شکل میگیرد.
بنابراین، آنچه با نام جنبش چریکی در این پژوهش مورد نظر میباشد، جریاناتی است که پس از استقرار دولت ملی مدرن، در مواجهه با اقتدار انحصاری دولتی، اقدام به مبارزه مسلحانه کردهاند.
جنبش چریکی
“جنبشهای چریکی” در زمره “جنبشهای دگرگون ساز اجتماعی” هستند. جنبشهای دگرگون ساز، جنبشهایی هستند که هدف دگرگونی سریع و فراگیر را در جامعه متبوع خود، دنبال میکنند. این دگرگونیهای سریع، اغلب با توسل جستن به خشونت همراه است. اینکه جنبش چریکی، گستره محدودی از اعضای یک جامعه را در برگیرد، مانعی بر این نیست که جریان چریکی را به عنوان یک جنبش اجتماعی در نظر گرفت. “آنتونی گیدنز” جنبشهای اجتماعی را «کوشش جمعی برای پیشبرد منافع مشترک، یا تامین هدفی مشترک،از طریق عمل جمعی خارج از حوزه نهادهای رسمی» تعریف میکند که میتواند کوچک یا گسترده باشد.(گیدنز، ۱۳۸۵: ۶۸۰-۶۷۹) بنابراین تعریف، میتوان حتی جریانات محدود چریکی را هم یک جنبش اجتماعی به شمار آورد. ”آلن تورن” هم جنبشهای اجتماعی را واجد سه اصل میداند که عبارتند از:
۱.اصل هویتداری: یعنی اینکه جنبش اجتماعی به طور مشخص نماینده چه افرادی بوده و مدافع و محافظ چه منافعی است.
۲. اصل ضدیت یا مخالفت: جنبش اجتماعی همیشه دارای حریفی است که پیوسته در صدد درهم شکستن آن است. در غیر این صورت (فقدان حریف مشخص) به صورت موسسهای مستقر در میآید.
۳. اصل عمومیت: یک جنبش اجتماعی همواره به نام ارزشهایی برتر و ایدههایی بزرگ آغاز میگردد و کنش آن ملهم از تفکر و عقیدهایست که تا اندازه امکان تلاش در گسترش و پیشرفت دارد.(روشه، ۱۳۸۴: ۱۳۲-۱۳۰)
این سه ویژگی، کمابیش در جنبشهای چریکی نیز، همانند سایر جنبشهای اجتماعی، قابل ردیابی است.
در اینجا بایسته است که ابتدا به مفهوم “چریک” بپردازیم. “آنتونی گیدنز” چریکها را چنین توصیف میکند: «نیروهای رزمی نامنظم که قدرت نظامی سازمان یافته و پرسنل تحت فرمان نیروهای مسلح منظم را ندارند. آنها از اعمال خشونت پراکنده به عنوان وسیلهای برای جلب توجه به هدفشان استفاده میکنند. زیرا نمیتوانند امید داشته باشند که در نبرد آشکار برنده شوند.»(گیدنز، ۱۳۸۵: ۴۰۳) گیدنز همچنین معتقد است که تفاوتی که برخی میان چریکها به عنوان افرادی که فقط علیه هدفهای نظامی وارد عمل میشوند، و تروریستها به عنوان کسانی که بر ضد هدفهای غیرنظامی هم فعالیت میکنند، در عمل دارای ابهام است.(پیشین) به همین دلیل است که تمایز بخشیدن میان جریانهای چریکی و تروریستی، دشوار و نادرست است. در مورد مفهوم “تروریسم” و تعریف و حدود آن میان صاحبنظران، اختلاف وجود دارد. اما میتوان به طور کلی، تروریسم را در یک تعریف حقوقی، «ارتکاب هدفمند خشونت یا تهدید به آن، به منظور ایجاد وحشت یا رفتار مقهورانه در قربانی و یا در ناظران آن عمل یا تهدید» دانست.(طیب،۱۳۸۴: ۱۳۳) امروزه بسیاری از صاحب نظران، “تروریسم” را با واژه “چریک” یکسان در نظر میگیرند. “مایکل لمین و گری پاتر” ضمن اتخاذ این پیش فرض، تروریسم را «استفاده غیرقانونی از خشونت یا تهدید به خشونت بر ضد اشخاص یا اموال، به قصد پیشبرد اهداف سیاسی یا اجتماعی» میدانند.(طیب، ۱۳۸۴: ۱۹۸) این دو تروریسم را در پنج گونه کلی تروریسم جنایی، تروریسم ایدئولوژیک، تروریسم ملتگرایانه، تروریسم دولتی و تروریسم انقلابی دسته بندی میکنند. تعریفی که لمین و پاتر از “تروریسم انقلابی” به دست میدهند، با جنبش چریکی همخوانی بیشتری دارد. این دو تروریستهای انقلابی را اشخاصی میدانند که تاکتیکهای شبه پارتیزانی آنها، در قدرتمندان سیاسی و حامیانشان، ایجاد هراس میکند. هدف این تروریستها هم، براندازی دولتمردان موجود و جایگزینی ساختن آنها با با رهبران سیاسی همفکر تروریستهاست. لمین و پاتر همچنین تروریسم ایدئولوژیک را که دارای اهداف یکسانی با تروریسم انقلابی است، زائده تروریسم انقلابی میدانند که تنها تمایزش با تروریسم انقلابی در این است که ممکن است که این گونه از تروریسم، توسط دولتها (پیرو ایدئولوژی حکومتی) و به عنوان بخشی از سیاستهای سرکوبگرایانه دولتی هم به کار رود.(طیب، ۱۳۸۴: ۲۰۴-۲۰۱)
به این ترتیب و با توجه به آنچه گفته شد، جنبش چریکی را میتوان یک جنبش اجتماعی در نظر گرفت که با استفاده از روشهای تروریستی، تلاش در راستای پیشبرد اهداف سیاسی و اجتماعی خاص خود دارد. اما برای ارزیابی میزان موفقیت جنبش چریکی، گذشته از پیروزیها و یا شکستهای سیاسی و نظامی، باید به نحوه کارکرد و به تبع آن، میزان اثرگذاری اجتماعی این جنبش، همانند سایر جنبشهای اجتماعی توجه کرد. “آلن تورن” جنبشهای اجتماعی را دارای سه کارکرد اصلی میداند که عبارتند از:
۱. کارکرد رابط یا میانجی بودن: جنبشهای اجتماعی باید نقش حایل را میان افراد با ساختها و حقایق اجتماعی، و وسیلهای ارتباطی در مشارکت اجتماعی را ایفا کنند. به این ترتیب جنبشهای اجتماعی، از عوامل موثر جامعه پذیری افراد میباشند.
۲. کارکرد ایجاد یا بالا بردن آگاهیهای جمعی: جنبش اجتماعی موجب ایجاد و گسترش نوعی شعور جمعی سیاسی در جامعه یا بخشی از آن میگردد. البته با توجه به ابهامی که در مفهوم شعور سیاسی وجود دارد، “گی روشه” اصطلاح “آگاهی جمعی راستین از نقطه نظر جنبش” را در تشریح دیدگاه تورن، به کار میبرد که به جامعهای که نفع خود را دریافته، و به آن آگاهی پیدا میکند و با ایجاد کنشهایی، نیاز به دگرگونی را ایجاد میکند.
۳. کارکرد ایجاد فشار: فشار جنبشهای اجتماعی بر نخبگان قدرت، از راههای گوناگونی صورت میگیرد. کارکرد ایجاد فشار، تنها یکی از اشکال کنشی است که جنبشهای اجتماعی میتوانند به خود بگیرند ولی این کنش آنقدر وسعت دارد که اغلب آن را به عنوان کارکرد اصلی جنبشهای اجتماعی محسوب میدارند.(روشه، ۱۳۸۴: ۱۳۵-۱۳۳)
به این ترتیب با بررسی میزان موفقیت جنبش چریکی در تحقق این کارکردها، میتوان شکست یا پیروزی این جنبش را برآورد کرد.
جنبش چریکی در ایران
جنبش چریکی در ایران،به طور گسترده، پدیدهای بود که به طور دقیق، در سالهای پایانی دهه ۱۳۴۰ خورشیدی، و متاثر از شرایط ویژه و رادیکال و ضد امپریالیستی دهههای شصت و هفتاد میلادی در کشورهای در حال توسعه و اغلب تازه استقلال یافته، پدید آمد. تحت تاثیر چنین فضایی و آموزههای انقلابی و خشونت گرای آن دوران بود که مبارزه مسلحانه، در نزد بسیاری از فعلان سیاسی جوان مخالف حکومت، به مثابه تنها روش اصیل و نتیجه بخش مبارزاتی مطرح گردید. اگر چه پیش از این نیز گروههایی چون حوزه سری اجتماعیون عامیون در دوران مشروطیت، دو گروه بنیادگرای اسلامی فداییان اسلام و هیئتهای موتلفه اسلامی و بخشهایی از حزب توده و به ویژه سازمان نظامی آن حزب که در هدایت “خسرو روزبه” قرار داشت و گروهی از داشناکهای ارمنی، بنابر اتخاذ تاکتیک ترور برای پیشبرد اهداف سیاسی و اجتماعی خود، تا اندازهای واجد ویژگیهای یک جنبش چریکی بودند؛ اما از آنجایی که مبارزه مسلحانه شیوه اصلی کنشهای سیاسی و اجتماعی و رویه اصلی مبارزاتی این گروهها نبود، و همچنین این گروهها موفق به جریانسازی در جنبش چریکی و تاثیرگذاری بر آن نگردیدند، معمولاً آنها را مبدا پیدایش جنبش چریکی در ایران قرار نمیدهند. در نهایت هم اقدامات این گروهها در قتل و یا سوقصد به شماری از مخالفنشان به صورت مقطعی و بدون اثر بخشی قابل توجه اجتماعی، خلاصه میشد. به این ترتیب این گروهها اگرچه به دلیل استفاده از تاکتیک ترور، تروریست به شمار میآمدند، ولی به دو دلیل جریانساز نبودن و در محوریت قرار ندادن مبارزه مسلحانه به عنوان رویه مبارزاتی، هیچ یک مبدا جنبش چریکی ایران قرار نمیگیرند و به همین جهت، اغلب مورخین، سازمانهای چریکی متاخر دهه پایانی حکومت پهلوی دوم را مبدا جنبش چریکی ایران در نظر میگیرند.
در این زمان جنبش چریکی ایران دارای سه جریان عمده بود: جریان مارکسیست – لنینیست، جریان اسلامی و جریان قومگرا.
۱. جریان مارکیست-لنینیست
“سازمان چریکهای فدایی خلق ایران”، عمده ترین سازمان این جریان از جنبش چریکی است. حتی میتوان این سازمان را بنا بر تعداد اعضا و میزان تاثیرگذازی، مهمترین جریان جنبش چریکی ایران دست کم در سالهای پیش از انقلاب دانست. پنج سال پس از تاسیس این سازمان، در پی اعلام رسمی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق ایران در شهریور ۱۳۵۴، این سازمان هم با نام سازمان مجاهدین خلق ایران (مارکسیست-لنینیست)، دومین گروه جریان مارکسیست-لنینیست جنبش چریکی ایران را تشکیل داد که در آستانه انقلاب این جریان نام مجاهدین خلق را به مسلمانان باز پس داد و نام “سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر” را برای خود برگزید. البته این سازمان پیش و پس از تغیر نام، همواره با فداییان بر سر روش مبارزه مسلحانه اختلاف داشت. سازمان مجاهدین خلق (م ل) دارای گرایشات مائوئیستی و استالینیستی بود، و به آنچه فداییان “مبارزه مسلحانه پیشتاز” مینامیدند باور نداشت، هرچند که در عمل و برای حفظ کادرهای خود، ناگزیر به تداوم رویه مسلحانه گردید. مجاهدین مارکسیست، از فداییان دعوت کردند که دریک “جبهه واحد توده ای” متحد شوند. اما فداییان این دعوت را نپذیرفتند. پس از آن نیز روابط دو سازمان در بهترین حالت، در حد همکاریهای تاکتیکی و اطلاعاتی بود و بر سر مسائل جنبش و شیوه مبارزه، بین دو سازمان اخلافات عدیده و لاینحلی وجود داشت.(نادری، ۱۳۸۷: ۷۹۹-۷۸۸) به هر روی، فداییان و مجاهدین مارکسیست (پیکار بعدی)، سازمانهای اصلی جریان مارکسیست-لنینیست در جنبش چریکی بودند.
علاوه بر دو سازمان مذکور، همچنین چند سازمان عمدتاً مائویست کنفدراسیونی نیز در خارج از کشور وجود داشتند. این سازمانهای مائوئیست، کلیت مبارزه مسلحانه را نفی نمیکردند اما با شیوه “چریک شهری” که مختص فداییان خلق بود، مخالف بودند. مائویستها، چریکهای شهری را روشنفکرانی با رویه مبارزاتی خرده بورژوایی و ماجراجو میدانستند و اعتقاد داشتند که مبارزه مسلحانه را باید از میان تودهها و با یاری پرولتاریا و دهقانان انقلابی و بر اساس الگوی چین، آغاز کرد. این گروهها در سالهای پس از انقلاب، کوششهای ناکامی را در راستای دیدگاهشان به جنبش چریکی و مبارزه مسلحانه، صورت دادند.(رک: بهروز، ۱۳۸۰: ۲۲۶-۲۲۵)، “اتحادیه کمونیستها”، “سازمان مبارزان کمونیست” و “حزب رنجبران” از جمله این گروهها بودند. در این بین حزب رنجبران، در پیش از انقلاب نیز دارای سوابقی در رویه مسلحانه بود. به این ترتیب که شماری از دانشجویان وابسته به حزب توده در خارج از کشور که تحت تاثیر دیدگاههای “مائو تسه تونگ” قرار داشتند، در اوایل دهه ۱۹۶۰ میلادی /۱۳۴۰ خورشیدی از این حزب انشعاب کردند و سازمانی مائوئیستی را با نام “سازمان انقلابی حزب توده ایران” را بنا نهادند و گامهایی را در راستای اتخاذ رویه مسلحانه برداشتند. بقایای این سازمان در پس از انقلاب اسلامی نام حزب رنجبران را بر خود نهادند. سازمان انقلابی چند مرتبه برخی از کادرهای خود را برای آغاز مبارزه مسلحانه توده ای به ایران فرستاده بود که هر بار تلاشهایش با شکست مواجه گردیده بود. این سازمان و به طور کلی مائوئیستها، در نقد مبارزات مسلحانه چریکها، به عنوان محور مبارزات، مبارزه چریک شهری را به عنوان یک شیوه روشنفکری و غیرپرولتری برای مبارزه، به شمار آورده و نفی میکردند. اینها در پی آن بودند که با حضور مسلحانه در روستاها و با یاری دهقانان انقلابی، مبارزه مسلحانه توده ای را به راه اندازند. به این ترتیب مخالفت مائوئیستهای سازمان انقلابی با چریکها در پیش از انقلاب، برخلاف حزب توده، ناشی از اولویت دادن چریکها به مبارزه مسلحانه نبود بلکه مخالفت بر سر شیوه مبارزه مسلحانه بود.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۶۰)
۲.جریان اسلامی
نخستین جریان اسلامی در جنبش چریکی ایران، “سازمان مجاهدین خلق ایران” بود که بنیان نظری خود را بر پایه در آمیختن مبانی اعتقادی اسلامی با برخی تئوریهای مارکسیستی، قرار داد. این دوگانگی نظری، در نهایت منجر به فروپاشی کوتاه مدت جناح مسلمان سازمان مجاهدین خلق گردید. به این ترتیب که در امرداد ماه سال ۱۳۵۴، دو عضو شورای رهبری مجاهدین خلق –تقی شهرام و بهرام آرام- که از مدتها پیش مارکسیت شده بودند، با به قتل رساندن مجید شریف واقفی، دیگر عضو شورای رهبری که مسلمان باقی مانده بود، رسماً تغیر ایدئولوژی و مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق را اعلام کردند و اقدام به تصفیه اعضای مسلمان سازمان نمودند.(ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۱۳۷-۱۳۲) از این تاریخ تا زمان وقوع انقلاب، از سازمان مجاهدین خلق(جناح مسلمان) جز شماری زندانی و تبعیدی، چیزی بر جای نماند. اما در پی پیروزی انقلاب اسلامی، اعضای مسلمان سازمان توانستند که دوباره و اینبار به رهبری مسعود رجوی و موسی خیابانی، خود را بازسازی نمایند و در سالهای نخستین استقرار جمهوری اسلامی، عمده ترین چالش مسلحانه را بر علیه حکومت جدید، صورت دهند. اما در پی این رخداد، بسیاری از مسلمانانی که مجذوب رویه چریکی و دیگر شیوههای مبارزاتی چپ شده بودند، راه خود را از مجاهدین خلق و جنبش چریکی جدا کردند. مسلمانان با استفاده از شبکههای اجتماعی گسترده مساجد و تکایا و پیروی از رهبران مذهبی، بیشتر روی به سوی فعالیتهای سیاسی غیرمسلحانه و تبلیغی نهادند و از جنبش چریکی فاصله گرفتند. اما گروههای اسلامگرای کوچکی همچون منصورون، موحدین، توحیدی صف، فلق، فلاح و مستضعفین، در خلال سالهای ۵۴ تا ۵۷ به فعالیت توامان سیاسی و چریکی ادامه دادند. که پنج گروه نخست بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، “سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی” را تشکیل دادند و به حکومت جدید پیوستند.
۳.جریان قوم گرا
این جریان از جنبش چریکی ایران، به طور عمده در ماههای اولیه پس از سرنگونی حکومت پهلوی، و استقرار جمهوری اسلامی شکل گرفت و پیشتر از آن نمودی در جنبش چریکی نداشت. این جریان در بدو پیدایش، زائدهای پیرامونی از جریان مارکسیست-لنینیست جنبش چریکی بود که توسط همین جریان نیز در این مناطق سازماندهی شد. مارکسیستهای ایرانی از دههها پیش، با طرح مسئله ملی برای ایران و تکیه بر تئوری “حق ملل در تعین سرنوشت خویش” طرح شده توسط لنین، زمینههای نظری پیدایش جریانات قومی را در کشور فراهم کرده بودند. در ماههای نخستین پس از سرنگونی حکومت پادشاهی نیز، مارکسیستها و به ویژه چریکهای فدایی خلق، در نواحی کردستان، سیستان و بلوچستان و ترکمن صحرا، جریانات چریکی قومگرایی را که دارای ایدئولوژی مارکسیت لنینیستی بوده و به لحاظ سازمانی نیز به چریکها وابسته بودند، به وجود آوردند که هر دوی این سازمانها دیری نپاییدند.(ر. ک: احمدی، ۱۳۸۳: ۱۷۳،۲۵۷، ۳۰۲) اما در استانهای کردنشین، علاوه بر اینها، دو سازمان چریکی قوم گرا با نام “حزب دموکرات کردستان ایران” و “سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران (کومله)” در همین زمان فعال شدند که پیش از انقلاب، فعالیتی نداشتند.(ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۲۲۴-۲۲۱) در واقع در آستانه انقلاب اسلامی و همزمان با کابینه “جعفر شریف امامی” بود که کادرهای گروههای چریکی کرد برای سازماندهی از اروپا به ایران بازگشتند(شوکت، ۱۳۸۰: ۴۲۱). حزب دموکرات، حزبی چپگرا ولی غیرمارکسیست، و کومله سازمانی مشخصاً مارکسیستی بود. کومله نیز در سالهای بعد، ضمن ائتلاف با یک گروه کمونیستی غیر کرد با نام “سازمان مبارزان کمونیست”، اقدام به تشکیل “حزب کمونیست ایران” کرد که بعدها در پی گرایش به راست این حزب، و پررنگتر شدن مواضع قومگرایانه آن، دو جریان “حزب کمونیست کارگری” و “کومله زحمتکشان” از آن انشعاب کردند. هر دوی این سازمانها، از ابتدای پیروز انقلاب اسلامی، تا اوایل دهه ۷۰ خورشیدی، درگیر نبردهای چریکی در نواحی کردنشین بودند و بعدها “حزب حیات آزاد کردستان” (پژاک) نیز –که شاخه پ.ک.ک. کردستان ترکیه است- در مناطق کردنشین به این گروهها افزوده شد و همچنان به درگیریهای جسته و گریخته چریکی در نواحی کردنشین ایران، ادامه میدهد.
مطالعه موردی؛ سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
همانطور که پیشتر هم گفته شد، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در سالهای پیش از انقلاب اسلامی، به دلیل پیشتاز بودن در آغاز مبارزه مسلحانه، و گستردهتر بودن دایره فعالیت، مهمترین سازمان چریکی ایران بود که پس از انقلاب اسلامی، هم به دلیل ایدئولوژی غیراسلامی در فضای هژمونی فکری و عملی جریانهای مذهبی، و هم به دلیل انشعابهای متعدد و ویرانگرش، این موقعیت را به نفع سازمان مجاهدین خلق، از دست داد. اما به دلیل همان اهمیت آغازین فداییان خلق در جنبش چریکی ایران، مطالعه موردی این پژوهش را به این سازمان اختصاص میدهیم. فداییان با حمله به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل در بهمن ماه ۱۳۴۹ خورشیدی، آغازگر مشی چریکی در ایران معاصر گردیدند. بنابراین میتوان به نحوی، پیروزیها و شکستهای فداییان خلق را، به کل جنبش چریکی تعمیم داد.
در این بررسی موردی، بر اساس مدل جنبشهای اجتماعی آلن تورن، اصول و کارکردهای جنبش چریکی ایران را با تمرکز بر چریکهای فدایی خلق، بررسی میکنیم تا میزان موفقیتهای کوتاه مدت و بلندمدت این جنبش را بسنجیم.
جریان مارکسیت- لنینیست جنبش چریکی، علی رغم آنکه هدف برپایی یک حکومت سوسیالیستی مبتنی بر دیکتاتوری طبقه کارگر را داشتند، تقربیاً فاقد هرگونه نفوذ و پایگاهی در این طبقه بودند. بر اساس بررسیهای “یرواند آبراهامیان”، در میان ۳۰۶ نفر چریکهای جان باخته در مبارزه مسلحانه با حکومت پهلوی، ۲۸۰ نفر (۹۱%) از اقشار روشنفکر (دانشجو، معلم، مهندس، کارمند، پزشک و …) جامعه و برخاسته از طبقه متوسط شهری بودند. در این بین تنها ۲۲ نفر (کمتر از ۸%) از چریکهای مقتول، از طبقه کارگر بودند. (البته این تعداد از کارگران هم با احتساب چریکهای جان باخته مسلمان، به دست آمده است.) آبراهامیان در تشریح این آمار مینویسد: «جنبش چریکی در زمان رفاه طبقه متوسط، حقوقهای بالا و فرصتهای شغلی برای فارغالتحصیلان دانشگاهها شروع شد. بنابراین آنان نه به علت محرومیت اقتصادی، بلکه به دلیل نارضایی اخلاقی، رنجش اخلاقی و سرخوردگی سیاسی، اسلحه به دست گرفتند.»(آبراهامیان، ۱۳۷۹: ۴۴۴-۴۴۳) در مورد سالهای پس پیروزی انقلاب اسلامی هم تاکنون تخمین مشخصی از میزان جذب اعضای طبقه کارگر به جریان مارکسیست-لنینیست جنبش چریکی، به دست نیامده است. اما همینکه این سازمانها نتوانستند که در سالهای پس از انقلاب، اعتصابات کارگری گستردهای را ترتیب دهند، گواه از نفوذ محدود و شکننده این جریان در طبقه کارگر میدهد. به این ترتیب سازمانهای چریکی مارکسیت-لنینست، از افرادی تشکیل شده بودند که اغلب منافع آن طبقه اجتماعی را که خود به آن تعلق داشتند، نمایندگی نمیکردند و داعیه حفاظت از منافع طبقهای را داشتند که فاقد پیوستگی اجتماعی گسترده با آن بودند. به این ترتیب، فداییان خلق، در اصل هویت خود را به عنوان مبارزان مسلحی میدانستند که برای پیشبرد انقلاب کوشش میکنند. چریکها اصل هویت خود را نه براساس نقش و جایگاه خود در طبقات یا شکافهای اجتماعی، که بر اساس خودانگاره “پیشتازی” در پیشبرد امر انقلابی در شرف وقوع، و به مثابه افرادی بیطبقه و منفعت اجتماعی خاص قرار داده بودند. این در وهله نخست میتواند به عنوان مشکلی در اصل هویتی جنبشی که هدفی طبقاتی را دنبال میکرد، نمایانگر باشد. همچنین به این ترتیب کارکرد میانجیگری چریکها نیز به چالش کشیده میشود. چریکها با فقدان منشا اجتماعی مشخص، و نقش نداشتن در هیچ یک از سطوح مناسبات اجتماعی، عملاً فاقد توانایی تاثیرگذاری به عنوان حایل و میانجی بودند. چریکها تنها شورشیان بر علیه برخی از ساختهای اجتماعی بودند و از هرگونه میانجیگری میان جامعه و این ساختها ناتوان بودند. بنابراین بحران هویتی چریکها، عملاً کارکرد میانجیگری آنها را هم به عنوان یک جنبش اجتماعی، منتفی میساخت. برای گریز از این مشکل، فداییان همانند اغلب جریانهای چریکی شهری، بر اصل ضدیت، بیش از اصل هویت تکیه کردند.
در این راستا، موسسین سازمان چریکهای فدایی خلق، هریک نظریاتی را ارائه کرده بودند. “امیرپرویز پویان”، “مسعود احمدزاده” و “بیژن جزنی” سه تن از موسسین و نظریهپردازان سازمان بودند.(البته جزنی از سه سال پیش از اعلام موجودیت سازمان در زندان بود.) امیر پرویز پویان در توجیه این وضعیت تز “دو مطلق” را مطرح کرده بود. به عقیده پویان، طبقه کارگر دارای “قدرت مطلق” بود که در اثر قدرت فائق حکومت پهلوی و فقدان سازمان طبقه کارگر، دچار “ضعف مطلق” نیز گردیده بود. پویان تاکید میکرد که مبارزه مسلحانه میبایست این وضعیت را در هم میشکست و زمینه را برای پیدایش یک پیشاهنگ انقلابی و کسب پیروزی فراهم میکرد. مسعود احمدزاده نیز معتقد بود که مبارزه مسلحانه، راه را برای آگاهی مردم از نیروی تاریخی خود و برای اینکه سازمان پیشاهنگ را به یک ارتش تودهای تبدیل و پیشبرد انقلاب را تا پیروزی نهایی بر عهده بگیرد، هموار خواهد ساخت. اما بیژن جزنی در این بین، دارای دیدگاهی واقعبینانهتر بود. جزنی اذعان داشت که اصلاحات اجتماعی حکومت شاه در دهه ۱۳۴۰، اختلافات و تضادهای طبقاتی جامعه ایران را کاهش داده است و به همین دلیل وضعیت عینی انقلابی در ایران وجود ندارد. اما جزنی در عین حال معتقد بود که با توجه خصلت نظام سرمایهداری وابسته، چنین وضعیتی دیر یا زود پدید خواهد آمد و لذا انقلابیون باید برای آن آماده باشند. اما جزنی برخلاف احمدزاده و پویان، رویه مسلحانه را تنها شکل مطلوب مبارزه نمیدانست. جزنی به تبلیغات سیاسی هم اهمیت میداد و آن را پایه دوم جنبش چریکی به شمار میآورد و بر اهمیت آن تاکید میکرد.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۱۰-۱۰۶) به این ترتیب بود که فداییان خلق به عنوان یک جریان چریکی به تعریف خود پرداختند. در این میان، فداییان خلق، در سالهای پیش از انقلاب، در دو برهه مجزا، متاثر از دیدگاههای این نظریهپردازان بودند. در برهه نخست از زمان آغاز فعالیت تا مرگ “حمید اشرف” رهبر سازمانده و تشکیلاتی فداییان در تیرماه ۱۳۵۵، نظریات احمدزاده و از آن پس و تدریجاً تا آغاز سال ۵۶، دیدگاههای جزنی، مشی کلی فداییان را تعین میکرد. همانطور که پیشتر هم اشاره رفت، احمدزاده مبارزه مسلحانه را در کانون توجه خویش قرار میداد، در حالی که جزنی بر جنبه تبلیغی آن تاکید داشت. مسعود احمدزاده به شدت تحت تاثیر “رژی دبره” از نظریهپردازان جنگ چریکی بود. دبره متاثر از انقلاب کوبا، حوزه سیاسی و حوزه نظامی را یک کل به هم پیوسته در قالب ارتش خلقی میدانست(کوهن، ۱۳۸۳: ۵۷). احمدزاده با وامگیری استعاره معروف “موتور کوچک و موتور بزرگ” از دبره، اعتقاد داشت که موتور کوچک مبارزه مسلحانه است که موتور بزرگ انقلاب را فعال میکند. بنابراین گرایش فکری احمدزاده به مبارزه مسلحانه و چریکی، به مثابه فوریترین شیوه مبارزاتی مینگریست و دیدگاههای جزنی آن را لازم و محوری، ولی ناکافی به شمار میآورد. فداییان خلق در پی همین اختلافات دیدگاههای احمدزاده و جزنی –علیرغم مرگ هر دوی اینها- در تعین نقش و جایگاه مبارزه مسلحانه، در کنار دلایل دیگری که به آن خواهیم پرداخت، دچار انشعاب شدند. مازیار بهروز هر دو انشعاب عمده پس از انقلاب در چریکهای فدایی خلق را (انشعاب گروه اشرف دهقانی و فداییان اقلیت) را متاثر از دیدگاههای احمدزاده میداند.(بهروز،۱۳۸۰: ۱۰۷). به این ترتیب، علیرغم باور یکسان به شیوه مبارزه مسلحانه، در میان چریکها، در مورد نحوه عمل و میزات تاثیرگذاری مستقیم مبارزه مسلحانه، اختلافات درونی قابل توجهی وجود داشت. ولی این به اصل ضدیت آنها در پیش از انقلاب، آسیبی نمیرساند. اما کارکرد آگاهی بخشی جنبش چریکها را با اخلال مواجه میساخت، زیرا در هرحال چریکهای فدایی خلق، جایگاه خود را در ضدیت با رژیم پهلوی تعریف میکردند. اما آنچه حایز اهمیت است این میباشد که بررسی کنیم که چریکها از چه موضعی خود را در ضدیت با حکومت وقت، میدیدند. در همین مورد هم اختلافی بین جزنی و احمدزاده وجود داشت. احمدزاده رژیم شاه را آلت دست امپریالیسم میدانست و اعتقاد داشت که این رژیم توسط امپریالیسم آفریده و حفظ میشود. بر اساس تحلیل احمدزاده، دشمن اصلی جنبش انقلابی، امپریالیسم است و حکومت پهلوی، نقش ثانوی دارد. برعکس بیژن جزنی، معتقد بود که رژیم شاه یک دیکتاتوری فردی است که اگرچه آلت دست امپریالیسم میباشد، اما از حد معینی از استقلال برخوردار است. این اختلاف، در شعارهای مورد نظر این دو نیز بروز یافت. به این ترتیب که در حالی که فداییان خلق به پیروی از تحلیل احمدزاده شعار “سرنگون باد امپریالیسم و سگهای زنجیریاش” را مطرح میکردند، جزنی شعار “سرنگون باد دیکتاتوری شاه و حامیان امپریالیستش” را مطرح مینمود. البته جزنی علاوه بر تحلیل متفاوتش از ماهیت حکومت شاه-که به طرح این شعار توسط وی انجامید- معتقد بود که شعارهای یک سازمان باید با عملکرد آن همخوانی داشته باشند. بنابراین جزنی معتقد بود که طرح شعار مورد نظرش، به عنوان بهترین وسیله در بسیج مخالفان عمل میکند.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۱۱-۱۱۰) به هر ترتیب، هردو جریان با تفسیری متفاوت، خواستار سرنگونی حکومت دیکتاتوری شاه بودند. اما هر دو در بدیلی که برای آن حکومت متصور بودند، دیدگاه یکسانی داشتند. هر دو بر مواضع آن زمان حزب توده که در کنترل جناح میانه روی “ایرج اسکندری” بود و خواستار لغو دیکتاتوری شاه (و نه الزاماً لغو نظام پادشاهی و اتحاد طبقه کارگر با سایر طبقات و پذیرش رهبر
ی نیروهای غیرکمونیست بود، حمله میکردند.) بنابراین سازمان چریکهای فدایی خلق، اصل ضدیت خود را با رژیم شاه و امپریالیسم (در دو جایگاه متفاوت در دو تحلیل مجزا) قرار داده بود. این ضدیت اما از منظری ایدئولوژیک و طبقاتی و خواستار براندازی حکومت دیکتاتوری پهلوی که توسعه سرمایهدارانه را برگزیده بود و جایگزینی آن با دیکتاتوری پرولتاریا بود. اما پس از انقلاب که بین دو جناح اکثریت و اقلیت سازمان بر سر حمایت یا مخالفت با جمهوری اسلامی، اختلاف افتاد، فداییان خلق در اصل ضدیت نیز دچار بحران و انشقاق گردیدند. در پی اختلافات عدیده درونی در خرداد ۱۳۵۹، سازمان چریکهای فدایی خلق، بر سر نحوه مواجهه با حکومت جمهوری اسلامی، به دو طیف اکثریت و اقلیت، تجزیه شد. جناح اکثریت، به پیروی از حزب توده، جمهوری اسلامی را حکومتی خرده بورژوایی، مترقی و ضدامپریالیست میدانست که “راه رشد غیر سرمایهداری” را برگزیده است و از این روی، سیاستهای ضددموکراتیک آن را در مقابل سوگیری ضد امپریالیستیاش، دارای اهمیت ثانویه میدید. به این ترتیب، فداییان اکثریت جمهوری اسلامی را ملی و قابل حمایت ارزیابی کردند. اکثریت همچنین نقدهای حزب توده را بر عملکرد چریکها در پیش از انقلاب، وارد دانسته و این حزب را به عنوان حزب طبقه کارگر در ایران به رسمیت شناختند. فداییان اکثریت در پی این رویکرد، همراه با حزب توده، تا اوایل سال ۱۳۶۲ از آزادی نسبی فعالیت سیاسی بهرهمند شدند. اما در مقابل فداییان اقلیت، جمهوری اسلامی را “ارگان سازش” بین بورژوازی صنعتی به نمایندگی لیبرالهای اسلامی(منظورافرادی نظیر بازرگان و بنی صدر بود)، بورژوازی تجاری به نمایندگی اتحاد روحانیت-بازار و حزب جمهوری اسلامی، و قشرهای بالایی خرده بورژوازی سنتی به نمایندگی آیتالله خمینی و اطرافیان او میدانست. اقلیت معتقد بود که فرآیند انقلاب ناکامل است و برای تکمیل آن باید اتحاد کارگران و دهقانان انقلابی را جایگزین جمهوری اسلامی کرد. اقلیت حرکتهای ضدآمریکایی جمهوری اسلامی را دارای ماهیت ضدامپریالیستی نمیدانست و این حکومت را یک حکومت سرمایهداری وابسته به شمار میآورد.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۹۵-۱۹۲) اقلیت در خرداد ۱۳۶۰، به جنگ مسلحانه اعلانی مجاهدین خلق به جمهوری اسلامی پیوست و در تقابل با جمهوری اسلامی، به همراه مجاهدین و پیکار، وارد فاز نظامی شد. پیش از این انشعاب هم در بهار ۱۳۵۸، جناح کوچک و تندروی “اشرف دهقانی” هم حکومت جمهوری اسلامی را ادامه بورژوازی کمپرداور پیش از انقلاب دانسته و بر تداوم رویه چریکی بر علیه این حکومت تاکید کرد و با نام چریکهای فدایی خلق (بدون به کار بستن عنوان سازمان) از سازمان اصلی انشعاب کرد.
در تحلیل مغشوش هر دو جناح و گروه اشرف دهقانی، همچنانکه در تحلیلهای پیش از انقلاب چریکها هم همینقدر مخدوش و بیپایه بود، اگر چه اصل ضدیت اساس نظریهپردازی و کنشها را شکل میداد، اما فاقد کارکرد آگاهیبخشی یک جنبش اجتماعی بود. گفته شد که گی روشه در تفسیر مفهوم آگاهی بخشی، آن را “آگاهی جمعی راستین از نقطه نظر جنبش” تعریف میکند که این آگاهی راستین، به منافع جامعه آگاهی پیدا میکند و با ایجاد کنشهایی، نیاز به دگرگونی را ایجاد میکند. این آگاهی در هیچ کجای تحلیلهای فداییان خلق در پیش و پس از انقلاب اسلامیجلوهگر نشد. فداییان خلق نه در پیش از انقلاب و نه در پس از آن بر ماهیت تحولات بنیادین و عمیق حاصله واقف نشدند و با تقلیلگراییهای ایدئولوژیک، هیچ نقشی در راستای پیدایش آگاهیهای راستین در میان طبقات و اقشار مختلف اجتماعی ایفا نکردند. فداییان خلق، تحلیلها و محاسبات خود را نه بر مبنای شکافهای اجتماعی واقعاً موجود در جامعه ایرانی، که بر اساس دلبستگیهای ایدئولوژیک خود قرار میدادند. یک نمونه از این موارد نحوه برخورد فداییان خلق، با مسئله اعتراض گروههای متجدد زنان به نخستین زمزمههای اجباری شدن حجاب در اسفند ماه سال ۱۳۵۷ بود. گروههای سیاسی زنان در آن موقع که اغلب دموکرات، چپ و سکولار بودند، از فداییان خلق خواستند که به عنوان عمدهترین اپوزسیون غیرمذهبی شاه و حکومت جدید، فداییان با مبارزات زنان در مقابل حجاب اجباری همراهی کنند. در حالی که گروههای زنان به سختی در مقابل این مسئله مقاومت کردند و موفق شدند که این مسئله را سه سال به تعویق بیندازند، فداییان خلق عملاً به این مقاومتها بیاعتنایی کردند و عنوان داشتند که “رفع ستم از زنان تنها با رفع ستم طبقاتی حاصل میگردد” و به این ترتیب وارد کارزار زنان متجدد با جمهوری اسلامی نگردیدند.(ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۱۸۷-۱۸۶)
با آنچه پیشتر درباره نگاه چریکهای فدایی خلق به مبارزه مسلحانه گفته شد، تا اندازه زیادی اصل عمومیت این جریان نیز مورد اشاره قرار گرفت. فداییان خلق، به نام ارزشهایی که بهزعم خود برتر میدانستند، یعنی مبارزه با دیکتاتوری شاه که آن را وابسته به امپریالیسم فرض میکردند، “مبارزه مسلحانه پیشتاز” را در راه برپایی یک انقلاب قریبالوقوع سوسیالیستی آغاز کردند. کنش فداییان خلق هم ملهم از این دیدگاه، خشونت محور، براندازانه و انترناسیونالیستی بود. فداییان خلق، خود را در دو سطح داخلی و خارجی درگیر مبارزه میدیدند. در سطح داخلی درگیر مبارزه با دیکتاتوری شاه، و در سطح خارجی درگیر نبرد با جبهه متحد امپریالیسم و وابستگانش. نگاه بیرونی فداییان خلق طبیعتاً سبب تمایل فداییان خلق به اتحاد با نیروهای حاضر در جبهه ضدامپریالیستی میشد. در این راستا بود که فداییان خلق، ارتباطاتی را با شماری از متحدان جهانی و منطقهای خود ترتیب دادند. چریکها اگرچه همانند فیدل کاسترو، تن به اغوای مائوئیستها نداده و اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان “سوسیال امپریالیسم” در نظر نگرفتند، ولی به دلیل انتقادات تندی که از حزب توده به دلیل وابستگیاش به شوروی مطرح کرده بودند، تا مدتها از نزدیک شدن به این کشور خودداری میکردند. اما پس از مدتی که در تامین هزینههای مالی خود دچار مشکل شدند، با تصمیم حمید اشرف، اتحاد شووی و لیبی و حکومت مدعی امپریالیسمستیزی آن به رهبری “سرهنگ معمرقذافی” را به عنوان تامین کننده منابع مالی خود برگزینند. در ازای این گشادهدستیها، چریکهای فدایی هم حاضر به ارائه اطلاعاتی از “ارتش ضدخلقی” برای شوروی و درگذشتن از نام خلیج فارس و استان خوزستان برای قذافی شدند.(نادری،۱۳۸۷: ۶۴۳-۶۴۲) در سطح داخلی نیز چریکها با اولویت بخشیدن به مبارزه مسلحانه، آغازگر موجی از تروریسم شدند که از ریس دادرسی ارتش تا ریس شعبه بانکی که مورد سرقتشان واقع میگردید و افسر راهنمایی و رانندگی(نادری،۱۳۸۷: ۴۴۶-۴۴۳) قربانی گرفت و تا بدآنجا پیش رفت که فداییان خلق، حتی شماری از اعضای ناراضی خود را نیز بنا بر دلایل نامعلوم به قتل رساندند.(نادری، ۱۳۸۷: ۵۴۱-۵۳۲ و ۶۵۴-۶۵۱ و ۸۲۲-۸۱۷) اما در سطح داخلی، میان چریکها در مورد نحوه عمومیت بخشی به مبارزات هم دیدگاه یکسانی وجود نداشت. در حالی که احمدزاده و پویان، فاقد استراتژی مشخصی در اینباره بودند و خاماندیشانه، سازمان متبوعشان را نیروهای پیشتاز انقلابی فرض میکردند، بیژن جزنی هم اگرچه نقش نیروهای اجتماعی را به نفع طبقه کارگر، کمتر از آنچه که بود میدید، اما استراتژی مشخصتری در این باره داشت. جزنی اعتقاد داشت که بورژوازی ملی و خرده بورژوازی قادر به رهبری یک انقلاب اجتماعی نیستند. اما جزنی همچنین اضافه مینمود که از آنجایی که طبقه کارگر به تنهایی فاقد قدرت کافی برای تحقق بخشیدن به یک انقلاب سوسیالیستی بود، ناگزیر از اتحاد با طبقات دیگر بود اما برای پیروزی انقلاب، میبایست که خود رهبری انقلاب را به دست گیرد. به این ترتیب جزنی انقلاب پیش روی ایران را در مرحله “دموکراتیک خلق” میدانست که منتهی به استقرار حکومت طبقه کارگر یا دیکتاتوری پرولتاریا میگردید.(بهروز، ۱۳۸۰: ۱۱۲) این دیدگاه جزنی، از دو سال پایانی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، و پس از آن در پی انقلاب اسلامی و تقسیم سازمان به دو طیف اکثریت و اقلیت، توسط طیف اکثریت، به عنوان استراتژی سازمان پذیرفته شد. اما انشعابات متعدد و موج فراگیر اسلامگرایی، فداییان خلق را به شدت به حاشیه راند. پس از تجزیه سازمان به دو جناح اکثریت و اقلیت، در فاصله سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۰ خورشیدی، فداییان اکثریت سه، فداییان اقلیت چهار و گروه اشرف دهقانی یک انشعاب دیگر را هم تجربه کردند!( ر.ک: بهروز، ۱۳۸۰: ۲۰۶-۱۹۵) به این ترتیب بود که فداییان خلق در سالهای پس از انقلاب، تنها در مدت کوتاهی، توانستند که کارکرد اعمال فشار را داشته باشند و پس از آن، به سرعت و در کوتاه مدت، این کارکرد را از دست دادند. در پیش از انقلاب نیز چریکهای فدایی خلق، در دو سال پایانی حکومت محمدرضاشاه پهلوی، به شدت آسیب دیده بودند و فعالیتهایشان به اندازه زیادی محدود شده بود و به نظر میرسید که ساواک بقایای این سازمان را تنها برای شناسایی مخالفان بالقوه مارکسیست و طرفدار مشی مسلحانه حفظ کرده است. ساواک تا سال ۱۳۵۵ توانسته بود که با رخنه در سازمان بر کلیه فعالیتهای آن اشراف یابد.(ر.ک: نادری، ۱۳۸۷: ۷۷۳-۷۵۱) وقوع انقلاب و آزادی چریکهای زندانی و بازگشت فداییان تبعیدی بود که این سازمان را به عنوان عمدهترین نیروی چریکی، در کوتاه مدت احیا کرد که به سرعت هم رو به فروپاشی و نابودی رفت.
به این ترتیب، ملاحظه شد که جنبش چریکی ایران به طور اعم، و سازمان چریکهای فدایی خلق به طور اخص، بر اساس الگوی آلن تورن، به عنوان یک جنبش اجتماعی با نارساییهای اصولی و ناتوانیهای کارکردی مواجه بودند. از همین روی باید مهمترین دلیل ضعف و شکست این جنبش را در این نارسایی و ناکارآمدی جستجو کرد.
منبع: http://iranshahr.org/?p=3279
فهرست منابع
۱.آبراهامیان، یرواند، ایران بین دو انقلاب: از مشروطه تا انقلاب اسلامی، (۱۳۷۹)؛ ترجمه کاظم فیروزمند، حسن شمسآوری و محسن مدیر شانهچی، تهران: نشر مرکز.
۲.احمدی، حمید، قومیت و قومگرایی در ایران: افسانه و واقعیت، (۱۳۸۳)؛ تهران: نشر نی.
۳.بهروز، مازیار،شورشیان آرمانخواه: ناکامیچپ در ایران، (۱۳۸۰)؛ ترجمه مهدی پرتوی، تهران: انتشارات ققنوس.
۴.روشه، گی، تغیرات اجتماعی، (۱۳۸۴)؛ ترجمه منصور وثوقی، تهران: نشر نی.
۵. شوکت، حمید، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران: گفتگوی حمید شوکت با مهدی خانبابا تهرانی،(۱۳۸۰)؛ تهران: شرکت سهامی انتشار.
۶. طیب، علیرضا (گردآورنده)، تروریسم: تاریخ، جامعه شناسی، گفتمان و حقوق، (۱۳۸۴)؛ تهران: نشر نی.
۷. کوهن، آلوین استانفورد، تئوریهای انقلاب، (۱۳۸۳)؛ ترجمه علیرضا طیب، تهران: نشر قومس.
۸. گیدنز، آنتونی، جامعه شناسی، ( ۱۳۸۵)؛ ترجمه منوچهر صبوری، تهران: نشر نی.
۹. نادری، محمود، چریکهای فدایی خلق (ج۱)، (۱۳۸۷)؛ تهران: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی.