رزا لوکزامبورگ در برابر لنين
نوشته پل ماتیک
مترجم: بهروز دانشور
توجه: "سایت رهایی" یک سایت مارکسیست-لنینیست نیست و به نظر این سایت مارکسیسم- لنینیسم نه تنها یک دیدگاه سوسیالیستی نیست بلکه یک دیدگاه ضد کارگری و ضد سوسیالیستی است. مارکسیسم لنینیسم یک وعده سرخرمن است که همیشه و در همه جا و به هنگام اجرا دقیقأ خلاف تمام آنچه را که وعده داده شده است از آب در می آید. سرکوب خونین قیام ضد بلشویکی کارگران روس در پتروگراد و کرونشتاد توسط بلشویکها و سرکوب خواست حق تعیین سرنوشت مردم جمهوری "چچن" در فدراسیون شوروی سابق و حکومت پلیسی- فاشیستی بلشویکها در تمام فدراسیون روسیه سابق بیانگر این حقیقت است و اراجیف مارکس و لنین چیزی بیش از فتواهای آخوندها نیست!! و درج این مطلب فقط برای روشنگری بازدیدکنندکان محترم این سایت است. در این سایت مطلب دیگری که شامل بخش هایی از کتاب "انقلاب روس" نوشته رزا لوکزامبورگ است نیز درج شده است و این کتابی است که در شوروی سابق ممنوع النتشار بوده است !!!
اگرچه لوکزامبورگ و لنين برای خود وظيفهی همانندی تعيين کرده بودند؛ يعنی احياءِ انقلابى جنبش کارگری فرورفته در باتلاق رفرميسم و براَنداختن جامعهی سرمايهداری در مقياسى جهانى، اما در تلاش برای رسيدن به اين هدف، راه آنان از هم جدا شد. و هر چند همواره حرمت همديگر را رعايت مینمودند، با اين همه بر سر مسائل سرنوشتساز تاکتيکهای انقلابى و بسياری از اصول انقلاب در اختلاف باقى ماندند. میتوان پيشاپيش چنين گفت، که در نکات اساسى متعددی، تفاوت برداشتهای لوکزامبورگ با لنين همچون تفاوت مسائل انقلاب سوسياليستى با مسائل انقلاب بورژوائى، يا بهعبارت ديگر، همچون اختلاف روز با شب بود. تمامى تلاش و ملاحظات سياسى لنينيستهای بیثبات برای رفع اختلاف بين لنين و لوکزامبورگ، آنهم در نبود آنان، و زدودن تضاد ميان آندو بهمنظور بهرهبرداری از هر دوی آنان، صرفاً تحريف ابلهانهی تاريخ است که به کسی مگر خود تحريفگران کمکی نمىکند و آنهم بهگونهای موقت.
مايهی اتحاد لوکزامبورگ و لنين مبارزهی مشترکشان با رفرميسمِ پيشازجنگ و شونيسمِ در طول جنگِ سوسيالدموکراسى بود. اما اين مبارزه همواره با مجادله ميان آندو دربارهی مسير انقلاب توأم بود؛ و از آنجا که تاکتيک از اصول جدائىناپذير است، در نهايت مجادلهای بود اصولی بر سر مضمون و شکل جنبش نوين کارگری، بر سر انقلاب و ديکتاتوری پرولتاريا.
با اينکه معروف است که لوکزامبورگ و لنين دشمنان آشتىناپذير رويزيونيسم بودند ـ و بدين سبب نام آنان را اغلب در رديف هم به ميان مىآورند ـ اما امروزه بدست آوردنِ تصويری واقعى از اختلافات ميان آن دو بىاندازه مشکل است. هرچند در طول دههی گذشته انترناسيونال سوم در رابطه با بحرانهای سياسى درونىاش بارها از نام رزا لوکزامبورگ استفاده و سوءِاستفاده کرده است؛ بهويژه در مبارزهاش عليه آنچه «لوکزامبورگيسم ضدانقلابى» مىناميد، ليکن نه آثار لوکزامبورگ بهتر شناخته شده و نه اختلافِنظرهايش با لنين بدرستی روشن گرديده است. عموماً بهتر مىبينند که گذشته را پايانيافته تلقى کنند و همانگونه که زمانى سوسيالدموکراسى آلمان از انتشار آثار رزا لوکزامبورگ بهبهانهی «کمبود پول»[1]سر باز زد، انترناسيونال سوم نيز قولى راکه (از طريق کلارازاتکين) برای انتشار آثار او داده بود زير پا گذاشته است.[2] با اين همه هر جا که رقابتی دربرابر انترناسيونال سوم پديدار ميشود، رزا لوکزامبورگ محبوبيت پيدا میکند. حتا سوسيالدموکراسى اغلب بهحدی بیشرم است، که با مِهر و اندوه از او بهعنوان انقلابىِ «بهخطارفته»ای که قربانی «طبع تندرو»[3]ی خودش شد ياد کند، تا بهعنوان قربانى قساوت ددمنشانهی مزدوران رفيق حزبىشان، نوسکه. و حتا آنجا هم که ـ مانند جنبش زير نفوذ تروتسکى ـ پس از تجارب هر دو انترناسيونال، ظاهراً میکوشند که نه تنها جنبشى واقعاً انقلابى برپا کنند، بلکه در عين حال خواهان بهرهگيری از درسهای گذشتهاند، پرداختن به لوکزامبورگ و لنين از تقليل اختلافات آندو به مجادله برسر مسألهی ملى و آن هم به موردی خاص و تقريباً منحصر به مسائل تاکتيکىِ مربوط به استقلال لهستان فراتر نمىرود. در اين کار هم سعى بر اين است که از حدت اين اختلاف بکاهند، آن را از ساير اختلافات مجزّا کنند، و با اين ادعاي مغاير با هر فاکتی، که گويا لنين از اين مجادله پيروز بيرون آمده است، به موضوع فيصله دهند.
مجادله ميان لوکزامبورگ و لنين در بارهی مسألهی ملى را نمىتوان از ديگر مسائلِ مورد اختلاف ميان آنان سوا کرد. اين مسأله با ديگر مسائلِ انقلاب جهانى بهصورت تنگاتنگى گره خورده و تنها يک نمونه از اختلافات اساسى ميان آندو و يا اختلاف ميان درک ژاکوبنى و درک واقعاً پرولتری از انقلاب جهانى است. آن که ـ مثل ماکس شاختمان[4] ـ درک لوکزامبورگ در قبال ماجراجوئىِ ناسيوناليستى انترناسيونال سوم در دورهی استالين را تأييد میکند، بايد آن درک را در مقابل لنين نيز موجه بداند. هراندازه هم که سياست انترناسيونال سوم از زمان درگذشت لنين تغيير کرده باشد، اما در مورد مسألهی ملى واقعاً لنينيستى باقى مانده است. يک لنينيست بايد بالاجبار در مقابل لوکزامبورگ موضع بگيرد؛ او نهتنها مخالف نظری لوکزامبورگ، بلکه دشمن آشتىناپذير وی است. مواضع لوکزامبورگ تخريب بلشويسم لنينيستى را دربر دارد و لذا کسى که به تئوری لنين اتکا میکند، نمىتواند درعينحال مدعی مواضع رزا لوکزامبورگ باشد.
ضديت با رفرميسم
رشد سرمايهداری جهانى، توسعهی امپرياليستى، انحصاریشدن فزايندهی اقتصاد و مافوقسودهای همراه با آن، امکان شکلگيریِ گذرای قشر فرادستی در ميان طبقهی کارگر و وضع قوانين تأمين اجتماعى و بهبود عمومى سطح زندگى کارگران را فراهم ساخت، و اين همه به گسترش رويزيونيسم و رشد رفرميسم در جنبش کارگری انجاميد. مارکسيسم انقلابى در مقابل واقعيتهای توسعهی سرمايهداری مطرود گشت، و بهجای آن نظريهی رشد آرام سوسياليسم از راه دموکراسى پذيرفته شد. با رشدِ جنبش کارگری قانونى که تحت اين شرايط ممکن شده بود، بخشهای بزرگتری از خردهبورژوازی جلب اين جنبش شدند که در اندک زمانی رهبری فکری آن را بهدست گرفته و در مزايای مادی پُستهای دارای حقوق در درون جنبش، با کارگران نوکيسه سهيم شدند. در حولوحوش آغاز قرن بيستم، رفرميسم بهطور کامل حاکم شده بود. حتا مقاومت در برابر اين تحول از سوی بهاصطلاح مارکسيستهای «ارتدوکس» و در رأس آنها کائوتسکى، که هرگز چيزی بيش از عبارتپردازي نبود، چندی بعد نيز کنار گذاشته شد. از ميان سرشناسترين نظريهپردازان آن دوره بايد بهويژه از لوکزامبورگ و لنين نام برد که مبارزهی خود را بىرحمانه، نهتنها با رفرميسم رسمى، بلکه اندکىبعد با «ارتدوکسها» نيز، به نفع جنبش کارگري واقعاً انقلابی پيش بردند.
بهجرأت مىتوان گفت که رزا لوکزامبورگ شديدتر از همه تجديدنظرطلبی را بباد حمله گرفت. او در مشاجرهی مستقيم قلمىاش عليه برنشتاين،[5]در مقابله با ياوهی قانونباوریِ ناب، بار ديگر خاطرنشان ساخت که «نمیتوان استثمار طبقهی کارگر را که فرآيندی اقتصادی است، از طريق قانونگذاری در چارچوب جامعهی بورژوائى الغاء يا ملايمتر کرد.» او تأکيد کرد که اصلاحات اجتماعى « تعرضى بر استثمار سرمايهداری نيست، بلکه تلاشی برای به نظم در آوردن اين استثمار»5-1 بهنفع خود جامعهی سرمايهداری است. رزا لوکزامبورگ نوشت: « سرمايه نه بهسوی سوسياليسم، بلکه به سوی فروپاشى مىرود و برای اين فروپاشى است که طبقهی کارگر بايد خود را آماده نمايد؛ برای انقلاب و نه برای رفرم.» اما بدين منظور لازم نيست از مسائل روز چشمپوشيد؛ مارکسيسم انقلابى هم، برای بهبود وضع زندگى کارگران در محدودهی جامعهی سرمايهداری مبارزه مىکند، اما توجهاش، برخلاف رويزيونيسم، بمراتب بيشتر معطوف به چگونهگی پيشرفت مبارزه است تا به اهداف فوری آن. برای مارکسيسم، در مبارزات اتحاديهای و سياسى مسأله بر سر رشد عوامل ذهنى انقلاب کارگری، بر سر گسترش آگاهى طبقاتى انقلابى است. درمقابلِ هم گذاشتنِ خشکِ يا رفرم يا انقلاب اشتباه خواهد بود؛ اين تقابلها را بايد در جای ويژهشان در کل فرآيند اجتماعى قرار داد. هدف نهايى يعنى انقلاب پرولتری را نبايد در مبارزه برای مطالبات روزمره به بوتهی فراموشى سپرد.[6] چندی بعد لنين نيز بههمان طريق به رويزيونيسم حمله برد. به نظر وی نيز اصلاحات صرفاً محصولِ فرعى مبارزهای است که هدفِ آن تصرف قدرت سياسى میباشد. هردوی آنان در مبارزهشان عليه مسخ جنبش مارکسيستى بهطور کلی همرأی بودند و بر موضعِ مبارزهی انقلابى برای تصرف قدرت پای میفشردند. آنها اولين بار زمانى از درِ مخالفت باهم درآمدند که اوضاع روسيه در دورهی انقلاب ١٩٠٥ مبارزهی انقلابى برای دستيابی به قدرت را به مسألهای حادّ بدل نمود که پاسخ مشخصى را طلب مىکرد. بدينگونه مجادلهای که ميان لوکزامبورگ و لنين در گرفت، در ابتدا بر سر موضوعات تاکتيکى، مسائل سازماندهى و مسألهی ملى دور مىزد.
دربارهی مسألهی ملى
لنين که بهشدت تحت تأثير کائوتسکى قرار داشت، همانند وی معتقد بود که جنبشهای استقلالطلبانهی ملى را بايد جنبشهايى مترقى بهشمار آورد، زيرا « دولت ملى بهترين شرايط را برای توسعهی سرمايهداری تضمين مىکند». او در مشاجرهی قلمىاش عليه رزا لوکزامبورگ مىگويد که خواست حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش از آنرو انقلابى است، که خواستی دمکراتيک است و هيچ تفاوتى با ساير خواستهای دمکراتيک ندارد. آری، او تاکيد دارد که « در هر ناسيوناليسم بورژوائىِ ملت ستمکش مضمون عمومى دمکراتيکى برضد ستمگری وجود دارد، و از اين مضمون، ما بىقيدوشرط پشتيبانى مىکنيم.»[7]
نگرش لنين به حق تعيين سرنوشت ـ همانگونه که از ديگر نوشتههايش نيز پيداست ـ همان نگرشی است که به دمکراسى داشت،[8] و برای فهم طرز فکر وی در بارهی مسألهی ملى و حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش بايد با اين نگرش او به دموکراسى آشنا شد. او در تزهايش دربارهی انقلاب سوسياليستى و حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش توضيح مىدهد که « اشتباه بزرگی است اگر تصور شود که مبارزه برای دمکراسى، پرولتاريا را از انقلاب سوسياليستى منحرف مىسازد. برعکس، همانطور که سوسياليسم پيروزمندی که دمکراسى کامل را تحقق نبخشد، امری ناممکن است، پرولتاريائى هم که مبارزهی پيگير و انقلابىِ همهجانبهای را برای دمکراسى پيش نبَرَد، نمىتواند خود را برای پيروزی بر بورژوازی آماده کند.» ازاينرو روشن است که بهنظر لنين جنبشها و جنگهای ملى چيزی نيستند جز جنبشها و جنگهايى برای دمکراسى، که پرولتاريا بايد در آنها شرکت کند، زيرا بهنظر او مبارزه برای دمکراسى بیشک پيششرط ضروری مبارزه برای سوسياليسم است.( آیا "دیکتاتوری به اصطلاح پرلتاریا" که حاوی یک حکومت تک حزبی و بدون انتخابات و مادام العمر مارکسیستی است و هیچ حزب و تشکیلات سیاسی دیگری حق فعالیت ندارد با دمکراسی قرابت دارد؟؟ آیا حکومت بلشویکها یک حکومت دمکراتیک بود؟!- سایت رهایی) او مىنويسد: « اگر مبارزه برای دمکراسى ممکن است، بنابراين جنگ برای دمکراسى نيز ممکن است.»[9] و همچنين است که برای او « در يک جنگ واقعاً ملى کلمات ‹دفاع از مام وطن› بههيچوجه فريبکاری» نيست و لنين در چنين موردی طرفدارِ دفاع از ميهن است. او مىنويسد « تا آنجا که بورژوازي ملت ستمکش با ستمگر مبارزه مىکند، تا آنجا ما هميشه و در هر موردی و راسختر از همه طرفدار وی هستيم، زيرا ما دشمنان بىباک و پيگير هرگونه ستمگری هستيم.»[10]
به اين رويکرد ـ مادامی که خودِ حکومت بلشويکى را زير سؤال نمیبُرد ـ هم لنين تا به آخر وفادار ماند و هم لنينيسم تا به امروز وفادار مانده است. تنها تغيير کوچکى در آن داده شد. اگر به نظر لنين جنبشها و جنگهای آزاديبخش ملى تا پيش از انقلاب روسيه بخشى از جنبش دمکراتيک عمومى بودند، بعد از انقلاب آنها بخشى از پروسهی انقلاب جهانى پرولتری شدند.
ديدگاه لنين، که در اينجا به اختصار بيان شد، بهنظر رزا لوکزامبورگ کاملاً اشتباه بود. او در جزوهی يونيوساش که در خلالِ جنگ انتشار يافت، ديدگاه خود را چنين خلاصه کرد:« تا زمانى که دولتهای سرمايهداری وجود دارند، بهخصوص تا زمانى که سياست جهانىِ امپرياليستى حيات داخلى و خارجى دولتها را تعيين کرده و شکل مىدهد، حق تعيين سرنوشت با عمل آن دولتها چه در جنگ و چه در صلح هيچ نقطهی مشترکى ندارد. ... در محيط امپرياليستى امروزين جنگهای ملىِ تدافعى ديگر اصلاً امکان وجود ندارند، و هر سياست سوسياليستى که بر اين ويژهگی مرحلهی معين تاريخى چشم بربندد، و اجازه دهد که در ميان گرداب جهانى از ديدگاههای منفرد يک کشور هدايت شود، از پيش محکوم به شکست است.»[a] رزا لوکزامبورگ تا بهآخر بر اين نظر پايبند ماند، بدون اينکه حاضر به دادن کوچکترين امتيازی در اين مورد به لنين باشد؛ و او پساز انقلاب روسيه، زمانى که سياست حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش به مرحلهی عمل در آمد، به طرح اين پرسش پرداخت که چرا بلشويکها با چنان سرسختى و پيگيری انعطافناپذيری به شعار حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش چسبيدهاند، در حالىکه چنين سياستى هرچه باشد «در تناقض شديد با سانتراليسم صريح آنان در ساير موارد و همچنين در تناقض شديد با روشى است که آنان در برابر ديگر اصول دمکراتيک اتخاذ کردهاند. ... تناقضى که در اينجا بروز مىکند، بيشتر بدان سبب غيرقابل فهم است که در مورد اشکال دمکراتيک زندگى سياسى در هر کشور ... ما واقعاً با پرارزشترين شالوده، آری با شالودهی اجتنابناپذير سياست سوسياليستى سروکار داريم، در حالىکه شعار معروف ‹حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش› چيزی جز يک عبارتپردازی و پرتوپلای پوچ خردهبورژوائى نيست.»[11]
رزا لوکزامبورگ علت اين سياست نادرست لنين در مورد مسالهی ملی را «نوعی اپورتونيسم» میبيند که با محاسبهی «پايبند ساختن ديگر ملتهای جاگرفته در دامن امپراطوری روسيه، به امر انقلاب» اتخاذ شده بود؛ مشابه اپورتونيسم در برابر دهقانان، «که اشتهای آنان به زمين با شعار تصاحب مستقيم زمين و املاکِ اشراف ارضا گرديد تا ازاينطريق بهزير پرچم انقلاب گرد آيند.»11
بهنظر لوکزامبورگ در هر دو مورد «دريغا که حسابها بهکلى غلط از آب در آمد. برعکسِ آنچه بلشويکها انتظارش را داشتند، ... ‹ملتهای› (آزادشده) يکى پس از ديگری، از آزادي تازه به ارمغانرسيده استفاده کردند تا چون دشمنی خونى برضد انقلاب روسيه با امپرياليسم آلمان متحد شوند و در پناه آن پرچم ضدانقلاب را بهداخل خود روسيه بکشانند. ... بديهى است که اين ‹ملتها› نبودند که اين سياست ارتجاعى را بهاجرا درآورند، بلکه فقط طبقات بورژوا و خردهبورژوا بودند. ... که ‹حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش› را به ابزار سياست طبقاتی و ضدانقلابىِ خود تبديل کردند. اما ... خصلت پنداربافانهی خردهبورژوائى اين عبارتپردازی ناسيوناليستى دقيقاً در اين نهفته است، که در چهارچوب واقعيت خشن جامعهی طبقاتى ... بهسادگى به ابزاری در خدمت سلطهی طبقاتى بورژوازى مبدل مىشود.»[12]
واردکردن مسألهی تلاشهای ملی و تمايلات جدائیطلبانه بهدرون مبارزهی انقلابى از طرف بلشويکها، بهنظر رزا لوکزامبورگ «بزرگترين آشفتگى را در صفوف سوسياليسم انداخت؛ ... بلشويکها ايدئولوژیای را عرضه کردند که چهرهی کارزار ضدانقلاب را پوشانيد؛ آنان موقعيت بورژوازی را تقويت و موقعيت پرولتاريا را تضعيف کردند. ... با عبارتپردازي در بارهی تعيين سرنوشت ملتها آب به آسياب ضدانقلاب ريختند و بدينوسيله ايدئولوژيای را فراهم کردند، نه تنها جهت خفهکردن خود انقلاب روسيه، بلکه بهسود طرح ضدانقلاب برای تسويه حساب کل جنگ جهانى.»12
چرا لنين ـ اگر پرسش لوکزامبورگ را از نو طرح کنيم ـ چنان با سرسختى روی شعار حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش و شعار آزادی ملتهای سرکوب شده پافشاری میکرد؟ بىشک اين شعاری است در تناقض با خواستهی انقلاب جهانى، و لنين خود نيز مانند رزا لوکزامبورگ هوادار بروز انقلاب جهانى بود، زيرا مثل همهی مارکسيستهای آن دوره باور نداشت که روسيه بتواند بهتنهائى با اتکا به منابع خود، در مبارزهی انقلابى دوام بياورد. همرأی با بيان انگلس که « اگر انقلابى در روسيه همزمان باعث بروز انقلابى پرولتری در اروپا شود، آنگاه مالکيت اشتراکىِ (Gemeineigentum) کنونی در روسيه مىتواند سرآغاز تحولى کمونيستى از کار درآيد»[b] برای لنين نه تنها روشن بود که بلشويکها میبايست در روسيه قدرت را بدست مىگرفتند، بلکه همچنين، اگر بهويژه قرار بود انقلاب به سوسياليسم بيانجامد، انقلاب روسيه میبايست به انقلاب اروپائى و بنابراين به انقلاب جهانى بدل مىشد. به دليل وضعيت عينىِ ناشى از جنگ جهانى، لنين نيز همچون رزا لوکزامبورگ نمىتوانست تصور کند که بدون گسترش انقلاب به اروپای غربى، روسيه بتواند در برابر قدرتهای سرمايهداری دوام بياورد. بهنظر رزا لوکزامبورگ بسيار نامحتمل بود که « روسها بتوانند در اين آشوب بزرگ (همايش جادوگران Hexensabbat) ايستادگى کنند»[13] اين نظر، تنها به دليل تجارب و بیاعتمادیِ او در مورد کسانى چون لنين و تروتسکى، و عبارتپردازی مضحک آنان در بارهی حق ملتها و سياست امتيازدهی به دهقانان و غيره و غيره، و يا تنها بهسبب حملات امپرياليستى عليه انقلاب روسيه نبود، اين نظر طبعاً ناشی از ديدگاهى نبود که سوسيالدموکراسى تبليغ مینمود (و از روی آمار ثابت مىکرد که عقبماندگی اقتصادی روسيه، نه انقلاب را توجيه مىکند و نه سوسياليسم را مجاز میدارد)؛ بلکه اين نظر در درجهی اول، همانطور که او در زندان نوشت «بدين علت [بود] که سوسيالدموکراسى در غربِ توسعهيافته از بزدلهای فرومايهاى تشکيل شده است که با آسودگی به نظاره خواهند نشست تا خون روسها ريخته شود.»13 او هرقدر هم که بلشويکها را از منظر ضرورتهای انقلاب جهانى به نقد میکشيد، باز طرفدار انقلاب بلشويکى بود، و همواره منشاء عقبنشينى اقتصادی آنها را در کوتاهى پرولتاريای اروپای غربی در کمک بدانان جستجو میکرد. در نامهای به لوئيزه کائوتسکى مىنويسد: «آری، طبيعی است که از بلشويکها، الآن هم با اين تعصبشان در مورد صلح [برستليتوفسک] چندان خوشنود نباشم. اما بااينهمه ... آنها مقصر نيستند. آنها در تنگنائی قرار گرفتهاند که فقط حق انتخاب ميان بدوبدتر را دارند و از ميان آن دو، بد را انتخاب مىکنند. مسؤل اين وضعيت، که شيطان از انقلاب روسيه سود مىبرد، ديگراناند.»13 و او مجدداً در تأييد بلشويکها مینويسد: « بگذار سوسياليستهای دولتىِ آلمان فرياد بزنند که حکومتِ بلشويکها کاريکاتوری از ديکتاتوری پرولتارياست. اگر چنين بوده يا میباشد، فقط از آنروست که اين، محصول رفتار پرولتاريای آلمان است، رفتاری که کاريکاتوری از مبارزهی طبقاتى سوسياليستى بود.»[14]
رزا لوکزامبورگ زودتر از آن درگذشت تا شاهد اين باشد که سياست بلشويکى، با وجود دستکشيدن از بارورسازی جنبش انقلابى، باز توانست حکومت بلشويکى را در چارچوب سرمايهداري دولتى حفظ کند. ليبکنشت از زندان در همنظری با رزا لوکزامبورگ نوشت: « اگر انقلاب در آلمان بهوقوع نپيوندد برای انقلاب روسيه دو شق باقی مىماند: يا نابودی [در حال رزم] انقلابى و يا دوام دروغينِ اسفانگيز.»[15]
بلشويکها دومى را انتخاب کردند. اويگن وارگا زمانی که هنوز کمونيست بود، نوشت: « در روسيه کمونيستهايى وجود دارند که از انتظارکشيدن طولانى برای انقلاب در اروپا بهتنگ آمدهاند، و مىخواهند بهطور قطعی خود را برای روسيهای منزوی [در آينده] تجهيز کنند. ... مسلماً کشورهای سرمايهداری خواهند توانست با روسيهاى که انقلاب اجتماعى در کشورهای ديگر را امری نامربوط به خود تلقى کند، در همجواری مسالمتآميز زندگى کنند. ... اينگونه محصورساختنِ روسيهی انقلابى ... روند انقلاب جهانى را کُند خواهد کرد.»[16]
سياست لنين در مورد ملتها به حکومت بلشويکى پايان نداد. درست است که مناطق بزرگى از روسيه جدا مانده و به دولتهای ارتجاعى تبديل شدند، اما قدرت دولت بلشويکى از هر زمانى مستحکمتر شد. بهظاهر مشى لنينيستی در مورد روسيه درست از آب درآمد، بهظاهر هشدارهای رزا لوکزامبورگ بىاساس بودند. ليکن اين تنها در صورتی درست است که مسأله بر سر قدرتگيریِ دستگاه دولتىِ بلشويکى باشد، اما از نقطهنظر انقلاب جهانى، منظری که موضوع مشاجرهی ميان لوکزامبورگ و لنين بود، بههيچوجه اعتباری ندارد. درست است که روسيهی بلشويکى هنوز پابرجاست، اما نه آنگونه که در آغاز تلقی میشد؛ يعنى به عنوان نقطهی شروعِ انقلاب جهانى، بلکه بهمثابه دژی است که در برابر آن ايستاده است. روسيهاى که رزا لوکزامبورگ و هرانقلابىِ ديگری به همراه وی ارجش نهاده بودند، از بين رفته است؛ آنچه باقی مانده، روسيهاى است که رزا لوکزامبورگ در همان 1918 هراساش را از آن چنين بيان کرد: « بهسان شبحى هولناک نزديک مىشود ـ پيمانی ميان بلشويکها و آلمان. اتحاد بلشويکها با امپرياليسم آلمان وحشتناکترين ضربهی معنوی بر سوسياليسم بينالمللى خواهد بود. ... با ‹آميزش› عجيبوغريب و مضحک ميان لنين و هيندِنبورگ[c] منبع نورِ معنوی در شرق خاموش خواهد شد. ... انقلاب سوسياليستى ... تحت حمايت امپرياليسم آلمان. ... اين هولناکترين چيزی خواهد بود، که ما ديگر مىتوانيم شاهدش باشيم. گذشته از آن، اين خود ... تصوری صرفاً خيالی خواهد بود. هر شکست نهائی که بلشويکها در نبردی با شرافت، در رودرروئی با قَدَرقدرتی و نامساعدبودن شرايط تاريخى متحمل شوند، بر اين زوال معنوی ترجيحدادنی است.»[17]
گرچه دوستى دراز مدت روسيهی لنينى با آلمانِ هيندِنبورگ موقتاً به سردی گرائيده و ديکتاتوري بلشويکى، امروزه ترجيح مىدهد که بهطور خاص بر سرنيزههای فرانسوی، و بهطور عام بر جامعهی ملل تکيه کند، با اينهمه بهصورت آشکاری به آن چيزی عمل مىکند که همواره در اصل از آن دفاع مىکرد و بوخارين در چهارمين کنگرهی جهانى کمينترن بهطور روشن چنين بيان کرده بود: «ميان استقراض و پيمان نظامى تفاوت اصولى وجود ندارد. ما ديگر آنقدر رشد کردهايم که بتوانيم پيمانى نظامى با يک بورژوازی ببنديم، تا بهکمک اين دولت بورژوايى بورژوازی ديگری را شکست دهيم. در اين شکلِ دفاع از ميهن، يعنی شکل پيمان نظامى با دولتهای بورژوايى، وظيفهی رفقای آن کشور است که اين بلوک را برای رسيدن به پيروزی ياری دهند.» [d]
در آميزش عجيبوغريب ميان لنين و هيندنبورگ، ميان مصالح کاپيتاليستى و مصالح حاکمان بلشويک، بهعلاوه زوالِ هنوز پاياننيافتهی موج انقلاب جهانى نيز خود را به نمايش میگذارد. جنبش کارگريای که پشت نام لنين صف کشيده است، بازيچهی سياستی کاپيتاليستی است، که مطلقاً ناتوان از هر عمل انقلابى است. تاکتيک لنين ـ استفاده از جنبشهای ملى برای اهداف انقلاب جهانى ـ از لحاظ تاريخى نادرست از آب درآمد. هشدارهای رزا لوکزامبورگ بجاتر از آنی بودند که او خود میتوانست فکرش را بکند.
ملتهای ‹آزادشده› کمربندی فاشيستى به دور روسيه تشکيل دادهاند. ترکيهی ‹آزادشده› با سلاحهاي تحويلگرفته از روسيه، کمونيستها را سلاخى مىکند. چين که روسيه و انترناسيونال سوم از مبارزهی آزاديبخش ملىاش حمايت مىکنند، جنبش کارگری خود را به سبکی تداعیکنندهی کمون پاريس خفه مىکند. نعش هزاران هزار کارگر گواهی بر درستی نظر رزا لوکزامبورگ است که عبارتپردازی حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش چيزی جز « پرتوپلای خردهبورژوائى» نيست. ماجراجوئىهای انترناسيونال سوم در آلمان بهخوبى نشان مىدهد که تا چهاندازه «مبارزه برای رهائى ملى مبارزهای برای دمکراسى است»؛ ماجراجوئىهايی که خود از جمله پيششرطهای پيروزی فاشيسم بشمار مىروند. ده سال رقابت مدام با هيتلر بر سر عنوانِ ناسيوناليسمِ واقعى، خودِ کارگران را به فاشيست مبدل کرد. و ليتوينف در جامعهی ملل به مناسبت رايگيري برای تعيين سرنوشت منطقهی زار[e] پيروزي انديشهی لنينىِ حق تعيين سرنوشت خلقها را شادباش گفت. با در نظرگرفتن اين تحول، واقعاً بايد از آدمهايی مثل ماکس شاختمان تعجب کرد که امروزه هنوز میتوانند بگويند که « عليرغم انتقاد شديدی که رزا به بلشويکها در مورد سياست ملیشان بعد از انقلاب کرد، اين سياست بهوسيلهی ماحصل آن تائيد شد.»[18]
در اين باره بايد توجه داشت که موضع لنين در مورد مسألهی ملى بههيچوجه انسجام قطعی نداشت, بلکه همواره از نيازهای بلشويکها تبعييت میکرد و افزون براين سياستی سراسر متناقض بود. لنين مینويسد: « اقدام انقلابی در زمان جنگ عليه حکومت کشور خودی، مطمئناً نه تنها حاکی از ميل به شکست آن، بلکه همچنين، تبليغ عملی چنين شکستی است.»[19] اگر اين انديشه را ادامه دهيم، به اين تناقض بیمعنا خواهيم رسيد: از آنجا که اين شکستطلبی و همراه با آن انقلاب پرولتری، بر کشورهای در حال جنگ با يکديگر به يکسان اثر نمیگذارد، چنين تاکتيکی پيروزیِ آن کشوری را که از اين امر کمتر متاثر شده و همچنين سرکوب کشور شکستخورده را تسهيل خواهد کرد. بهنظر لنين پرولتاريا بايد در جنگ امپرياليستى طرفدار شکست کشور خودی باشد. و آنگاه که اين امر روی داد، بايد دوباره از بورژوازی خودی در مبارزهاش برای رهائى ملى پشتيبانى کند. و زمانی که باز «ملتِ ستمديده» به کمک پرولتاريا دوباره به ملتى با حقوقِ برابر با ديگرملتها تبديل شد، آنگاه طبقهی کارگر بايد ازنو دفاع از ميهن را رد کند. آيا اين يک تعبير نادرست از تفکر لنينيستی است؟ صبر کنيد: بگذاريد نگاهی به پراتيک واقعی بيندازيم. موضع لنين و بلشويکها در ١٩١٤ تا ١٩١٨ در برابر آلمان، مخالفت با دفاع از سرزمين پدری بود. از ١٩١٩ تا ١٩٢٣ آنها طرفدار دفاع از سرزمين پدری و رهائى ملى آلمان بودند. امروز که آلمان دوباره از برکت کمکِ پرولتاريا به قدرتى امپرياليستى تبديل شده است، آنها از نو مخالف دفاع از سرزمين پدری در آلمان ـ و موافق آن در فرانسه و کشورهای ديگرِ همدل با روسيه در حال حاضر ـ هستند. و اينکه آنان، فردا با کدام مخالف و با کدام موافق خواهند بود، بستگى به ترکيب مجموعهی قدرتها برای جنگ جهانى بعدی دارد، که روسيه را متحد اين يا آن گروه قدرتها خواهد شمرد. تاکتيک شکستطلبی که توسط لنين در طی جنگ جهانی ارائه شد، در تضاد کامل با حق تعيين سرنوشت ملتها و جنگهای رهائیبخش ملی قرار دارد. چرخخوردنی است صِرف در دايرهای بسته؛ که پرولتاريا در آن نقش وجهالمصالحه ميان رقبای سرمايهدار را ايفا میکند. رزا لوکزامبورگ موشکافانه میکوشيد نشان دهد که اين، هيچ ربطى به مبارزهی طبقاتى با منطق مارکسيستی ندارد.
لنين سياستمداری اهل عمل بود. او خود را اساساً در مقامی آگاه به تاکتيک از نظريهپردازان انترناسيونال دوم متمايز میکرد. آنچه را که آنها مىخواستند از راه دمکراتيک بدان برسند، او مىکوشيد از راه انقلابى بدست آورد؛ او مىخواست سوسياليسم را نه با حرافى در پارلمان، بلکه با بهکارگيری قهر در ميدان واقعى مبارزهی طبقاتى برای کارگران فتح کند. مىخواست به وسيلهی حزباش برای تودهها انقلاب کند، بدين طريق که حزب تودهها را بهپشتيبانى ازخود جلب نمايد. قدرت مىبايست بهدست بلشويکها میافتاد، تا استثمارشدگان روسيه بتوانند رها شوند. تصرف قدرت سياسى توسط حزب پايهواساس سياستِ لنينى بود. سياست او که بهنادرست بهعنوان سياستی هوشمندانه و انعطافپذير تحسين شده، در واقعيت سياست اپورتونيستی محضی بود، که در درجهی نخست معطوف به کسب قدرت برای خود حزب بلشويک بود.
با آغاز انقلاب روسيه، بورژوازی قادر به نگهداشتنِ قدرتِ بدستآمده نبود، زيرا نمىتوانست مسألهی ارضى را بهطور انقلابى حل کند. اين کار را بلشويکها بهعهده گرفتند. لنين بهمناسبت چهارمين سالگرد انقلاب اکتبر اعلام کرد که «ما بهتر از هرکس ديگر انقلاب بورژوا‑ دمکراتيک را به فرجام خود رسانديم»،[f] و اين انقلاب بهکمک دهقانان بهانجام رسيد. بلشويکها قدرت را در دست داشتند و ميان تضادهای کارگران و دهقانان، همواره چنان توازنی ايجاد مىکردند، که خودشان بتوانند قدرت را نگهدارند. به همين خاطر، سياست زيگزاگ، چه در سطح روسيه و چه در سطح جهانى اجرا شد که تاريخ انترناسيونال سوم را به تاريخ بحرانها و انحطاط آن مبدل ساخت.
برای رزا لوکزامبورگ، همان نخستين سازشها با دهقانان کافى بود، تا تحول ناگزيرِ روسيه را ـ در صورت عدم وقوع انقلابی جهانى، که نيروی ارتجاعی اين «گناه نخستين» را پس زند ـ در خطوط کلىاش پيشبينى کند. او نوشت « شعارِ تصرف فوری و تقسيم زمينها و املاک بهوسيلهی دهقانان، میبايد ضرورتاً درست در جهت مخالف تأثير بگذارد. اين کار نهتنها اقدامى سوسياليستى بهشمار نمیآيد بلکه راه رسيدن به سوسياليسم را نيز سد میکند.»[20] رزا لوکزامبورگ (که آنزمان در زندان بود) نمىدانست که دهقانان زمينها را تقسيم کرده بودند، پيش از آنکه بلشويکها آنرا اعلام کنند. و اينان تنها آنچه را که قبلاً در عمل بهانجام رسيده بود بهصورت قانون درآوردند. عمل خودجوشِ تودههای دهقان، اينجا نيز از شعار «حاملانِ آگاهى انقلابى»، که بلشويکها خود را چنين تلقی مىکردند، جلوتر بود.
اما بلشويکها مىخواستند انقلاب بورژوائى را پيگيرانه به فرجام برسانند و لازمهی اين کار نيز تبديل دهقانان به کارگران مزدبگير روستائى يعنى سرمايهداریکردن کشاورزی بود. اين فرايند همچنان بهشدت در جريان است و در سراسر دنيا از آن بهعنوان اشتراکىکردن تجليل مىشود؛ فرايندی که هنوز بهاتمام نرسيده و نمىتواند هم، بدون تلاطمهای اجتماعى تازهاى بهاتمام برسد. با وجود اين، لنينيستها مىتوانند ظاهراً عليه لوکزامبورگ ادعا کنند که وی آنجا که مىپنداشت بدون انقلاب جهانى، بلشويسم در مسألهی دهقانی تسليم خواهد شد، در اشتباه بوده است. اما اين برهان در عين حال بايد نشان دهد، که بلشويسم واقعاً به سوسياليسم رهنمون شده است. اما آنچه در روسيه وجود دارد، سرمايهداری دولتى است. ممکن است آن را سوسياليسم نيز بنامند، اما آن در واقعيت، سرمايهداری دولتىِ استثمارکنندهی کارگران مزدبگير است، و بدين ترتيب هراس لوکزامبورگ، هرچند که کلی تعديل شده باشد، باز تأييد شده است.
جنبشهای دهقانى در سالهای نخست انقلاب روسيه بلشويکها را به منظور حفظِ قدرت، وادار به اتخاذ روشى کرد که لزوماً مانع انقلاب جهانى مىشد، و اجازهی چيزی بيشتر از سرمايهداری دولتى در خود روسيه را نمىداد؛ سرمايهداریای که بايد بعدها توسط پرولتاريا، اگر بخواهد به سوسياليسم برسد، بهطرزی انقلابى سرنگون شود. اما اينجا مسألهی مورد توجه ما، تنها اين است که بلشويکها بهکمک جنبش دهقانى بود که توانستند به قدرت برسند و علاوه بر اين، معتقد بودند که کافى است پُستهای فرماندهى سياسى و اقتصادی را در تصرف داشت، تا با يک سياست درست به سوسياليسم رسيد. آنچه اوضاع اجتماعى عقبمانده به بلشويکها تحميل کرده بود، يعنى افراطیترين تمرکز قدرت و اختيارات، و نيز سازش با دهقانان، بهنظر آنان سياست هوشيارانه و موفقيتآميزِ خودشان مىرسيد، که قصد داشتند در سطح جهانى نيز آن را بکار بندند.
لنين قوانين حرکت انقلاب روسيه را، خيلى پيش از آغاز آن با روشنى بسيار پيشبينى کرده و کل تئوری و عمل او برای انطباق با اوضاع اجتماعى روسيه طراحی شده بود. اين بود علت سانتراليسم افراطى او، برداشت خاص وی از نقش حزب، پذيرش آرای اجتماعی کردن هيلفردينگ، و همچنين نگرش وی به مسألهی ملى. با اينکه رزا لوکزامبورگ بنا بر آشنائیاش با اوضاع روسيه بهخوبی قادر بود، سياست لنين را بفهمد و پايهی آن را بهطرزی عالى و مارکسيستى تحليل کند، و اينهمه را ـ مادام که بلشويکها واقعاً همچون نيروی انقلاب جهانى ظاهر شدند ـ چون امری اجتنابناپذير به حساب آورد، اما او با تمام قوا در برابر اين که بخواهند از اين وضعيتِ خاصِ روسيه فرمولى برای حل وظايف انقلاب جهانى طبقهی کارگر بسازند، ايستاد. او در مورد سياست لنين نوشت: «خطر از آنجا شروع مىشود که بلشويکها از وضعيت اضطراری مزيتى برای خود درست کنند و بخواهند تاکتيکشان را که اين شرايط مهلک بر آنان تحميل کرده است به صورت تئوريک از هر لحاظ تدوين کرده و آن را همچون الگوی تاکتيک سوسياليستى در آينده، برای تقليد، به پرولتاريای بينالمللى توصيه کنند.»[21]
از آنجا که اتحاد ميان دهقانان و کارگران، طبق انتظار لنين، قدرت را واقعاً بهدست بلشويکها سپرد، تصور او بر اين بود، که سيرِ انقلاب جهانى هم، هرچند در مقياسى بزرگتر، روند مشابهی دارد. ملتهای ستمديده عمدتاً ملتهايی با اقتصاد کشاورزی بودند و انترناسيونال کمونيستى تلاش مىکرد در سياست دهقانى خود، منافع کشاورزان را با منافع کارگران در مقياس جهانى بههم پيوند زند، تا طبق الگوی روسيه، با رودررو قراردادن آنان با سرمايه، آن را در سراسر جهان شکست دهد. بههمانصورت، پشتيبانى از جنبشهای آزاديبخش ملى در مستعمرهها و جنبشهای آزاديبخش اقليتهای ملى درکشورهای سرمايهداری، برای بلشويکها سودمند بود، زيرا بدينطريق خطر مداخلهی امپرياليستى کشورهای سرمايهداری در روسيه تضعيف مىشد.
اما با انقلاب جهانى، نمیشد همچون کپىِ بزرگشدهی انقلاب روسيه برخورد کرد. ماجراجوئىهای انترناسيونال کمونيستى، در تلاش برای ساختن انترناسيونالى کارگری و دهقانى از خودش، بهعنوان خطاهايی بزرگ شناخته شدهاست؛ اقداماتی که بهجای کمک به پيشروی جنبش انقلابى برضد سرمايهداری، بهعکس آن را متلاشى ساختند. همهی آنچه میتوانست بدست آيد، حفظ قدرت دولتى بلشويکى در روسيه، از راه بدستآوردن مجالِ تنفسی تاريخى و درازمدت بود، که به شکلگيری اوضاع و احوالى در روسيه و جهان انجاميد، که امروز با آن مواجهيم.
در حالیکه موضع لنين درمورد مسألهی ملى از يکسو توسط ديدگاه سوسيالدموکراتيک پيش از جنگ ـ که او کاملاً برآن چيره نشده بود ـ تعيين مىشد و از سوی ديگر، اين وسيلهاى بود در جهت برپايى و تحکيم حاکميت بلشويکى در روسيه و گسترش احتمالى آن در مقياس جهانى، برای رزا لوکزامبورگ اين موضع، معنىِ ديگری نداشت جز سياستى غلط، که نتايج زيانباری بهدنبال مىآورد.
برخلاف لنين که کاملاً در همخوانى با ديدگاه کلىاش، تشکيلات و تسخير قدرت برای حزب، پيششرط لازم برای پيروزی سوسياليسم بود، نگاه رزا لوکزامبورگ معطوف به نيازهای طبقاتى پرولتاريا بود. افزون بر اين، اگر تئوری و عمل لنين اساساً در پيوند با مناسبات عقبماندهی روسيه بود، نقطهی عزيمت رزا لوکزامبورگ همواره وضعيت کشورهای سرمايهداری توسعهيافتهتر بود، و بنابراين نمیتوانست ‹رسالت تاريخى› طبقهی کارگر را مسالهی حزب‑ و‑ رهبری ببيند. او اهميت بيشتری برای جنبشهای خودانگيختهی تودهای و ابتکار خود کارگران در مبارزهشان قائل بود تا رشد تشکيلات و توانائیهای رهبران. بدينترتيب او با لنين از اساس، در مورد بها دادن به عامل خودانگيختهگى در تاريخ، و ازآنرو، بها دادن به مسألهی نقش تشکيلات در مبارزهی طبقاتى تفاوت داشت. اما پيش از آنکه به اين تفاوتها بپردازيم اجازه دهيد بهطور کوتاه به تفاوت آرای لوکزامبورگ و لنين در بارهی نظريهی مارکس در مورد انباشت سرمايه بپردازيم، زيرا اين مسأله پيوند تنگاتنگى با مسائل ديگر دارد.
فروپاشى سرمايه
رزا لوکزامبورگ پيشتر، در مبارزهی خود با ريويزيونيستها تأکيد کرده بود که طبقهی کارگر بايد خود را برای انقلاب و نه برای اصلاحات سامان دهد، زيرا سرمايهداری ناگزير به سمت فروپاشى خود مىرود. در برابر ريويزيونيسم که در تلاش بود برای سرمايهداری دوامی ابدی قائل شود، او بر اين پای میفشرد «که با اين فرض، که انباشت سرمايهداری محدوديت اقتصادی ندارد، سوسياليسم پايهی مستحکم ضرورت تاريخى و عينىاش را از دست میدهد. ما در آنصورت، در غبار نظامها و مکتبهای پيشامارکسيستى گم مىشويم، که مىخواستند سوسياليسم را صرفاً از بيعدالتى و پليدی دنيای کنونى، و صرفاً از عزم راسخ انقلابى طبقهی کارگر نتيجهگيری کنند.»[22]
اثر اصلی وی، انباشت سرمايه که بهمثابه بخشى از مبارزهی وی با رفرميسم درنظرگرفته شده بود، تخصيص به اثبات وجود محدوديتی عينى برای توسعهی سرمايهداری داشت، و در همان حال نقدی بود بر تئوری انباشت سرمايهی مارکس.[23]
بهنظر او مارکس مسألهی انباشت سرمايهی کل را فقط طرح کرده، اما بدان پاسخ نداده است. سرمايهی مارکس بهنظر او ‹ناکامل› و ‹ناتمام› مىآمد، ‹نقصانها›يی داشت که بايد رفع مىشد؛ مارکس «روند انباشت سرمايه را در جامعهاى تبيين کرده که فقط از سرمايهداران و کارگران تشکيل شده است»، او «در سيستم خود، تجارت خارجى را ناديده انگاشته است» و «بنابراين تحقق ارزش اضافى در خارج از هر دو طبقهی اجتماعىِ موجود، در سيستم او، هم ضروری و هم در عينحال ناممکن بهنظر مىرسد.» نزد مارکس انباشت سرمايه «به دور نادرستی افتاده است»؛ آری، اثر او دربرگيرندهی «تناقضهای آشکار»ی است، که لوکزامبورگ در صدد رفع آنها برآمد.
خود لوکزامبورگ ضرورت فروپاشى سرمايهداری را برمبنای اين «تناقض ديالکتيکى» مستدل کرد «که انباشت سرمايهداری برای حرکت خود نياز به نواحی غيرسرمايهداری بهمثابه محيط پيرامون خود دارد .... و تنها تا زمانى مىتواند به هستى خود ادامه دهد که چنين محيطی برايش فراهم باشد»[24]
او دشواریهای انباشت را در حوزهی دَوَران، در مسألهی فروش کالاها و تحقق ارزش اضافى مىجست، در حالىکه بهنظر مارکس اين دشواریها از پيش در حوزهی توليد وجود دارند، زيرا انباشت، موضوع ارزشزائى سرمايه (Kapitalverwertung) است. توليد ارزش اضافى و نه تحقق آن، بهنظر مارکس مشکل واقعى است. اما بهنظر رزا لوکزامبورگ بخشى از ارزش اضافی، در سرمايهداريای نظير آنچه مارکس بيانش مىکرد امکان فروش ندارد، و تبديل آن به سرمايه تنها از راه بازرگانى خارجى با کشورهای غيرسرمايهداری ممکن است. او اين موضوع را بدينگونه مطرح مىکند: « روند انباشت همهجا بدين گرايش دارد که اقتصاد کالائى ساده را بهجای اقتصاد طبيعى، و اقتصاد سرمايهداری را بهجای اقتصاد کالائىِ ساده بنشاند، و توليد سرمايه را بهمثابه يگانه و تنها شيوهی توليد، در تمامى کشورها و رشتهها به حاکميت مطلق برساند. آنگاه که اين روند بهپايان رسيد ـ هرچند که اين صرفاً طرحى نظری باقى مىماند ـ انباشت امری ناممکن مىگردد. تحقق ارزش اضافى و سرمايهکردن آن، به تکليفی لاينحل تبديل مىگردد. ... عدم امکان انباشت، از زاويهی سرمايه، بهمعنىِ عدم امکان رشد بيشتر نيروهای مولد، و بنابراين بهمعنىِ ضروت عينى و تاريخىِ نابودی سرمايهداری است.»[25]
اين تاملات رزالوکزامبورگ چيزهای تازهاى نبودند، آنچه بديع بود، شالودهای بود که وی به آن نظرات میبخشيد. او مىکوشيد درستى آنها را با تکيه بر طرحِ (Schema) بازتوليد مارکس در جلد دوم سرمايه ثابت کند. بهنظر مارکس سرمايه بايد انباشت شود. بايد نسبت معينى ميان رشتههای مختلف توليد برقرار باشد تا سرمايهداران، وسايل توليد و کارگران، وسايل مصرفىِ لازم را برای بازتوليد در بازار بيابند. اين نسبت که توسط انسانها کنترل نمىشود، کورکورانه خود را بهطور غيرمستقيم از راه بازار غالب مىسازد. مارکس آنرا بهدو بخش توليدی جامع تقليل داد: توليد وسايل توليد و توليد وسايل مصرف. او با ارقامی که بطور دلبخواهی برگزيده بود، مبادله ميان دو بخش را توضيح داد. بر اساس اين طرحِ مارکس، انباشت ظاهراً بدون اختلال جريان دارد و مبادله ميان دو بخش بدون اِشکال صورت مىگيرد. رزا لوکزامبورگ مىگويد: « اگر عين عبارات طرحِ بازتوليد را درنظر بگيريم، چنين مينمايد که گوئى توليد سرمايهداری، بهتنهائی کل ارزش اضافى خود را متحقق مىکند و ارزش اضافى سرمايهشده را برای نيازهای خود مورد استفاده قرار مىدهد. اما اگر توليد سرمايهداری، خود بهتنهائى خريدار محصول اضافى خود باشد، ديگر برای انباشت مرزی نمىتوان يافت. ... با پيشفرضهای مارکس، طرحِ بازتوليد جايی برای تعبير ديگری نمىگذارد، جز توليد بىحدومرز بهخاطر توليد.»[26]
اما به گفتهی رزا لوکزامبورگ اين نمىتواند ‹هدف› انباشت باشد؛ اينچنين توليدی، آنگونه که طرحِ بازتوليد القا مىکند «از ديد سرمايهداری کاملاً بىمعنا»ست. ... «نمودار انباشت مارکس به اين پرسش که بازتوليد گسترده اساساً برای چهکسى صورت مىگيرد، پاسخى نمىدهد.» ... «درست است که در جريان انباشت، مصرفِ کارگران مثل مصرفِ سرمايهداران افزايش مىيابد، اما مصرف شخصى سرمايهداران زير عنوان بازتوليد ساده قرار دارد؛ پس سرمايهداران برای چهکسى توليد مىکنند، وقتى که خود همهی ارزش اضافى را مصرف نکرده، بلکه داوطلبانه از آن ‹دلبرکنده›، يعنى انباشتاش مىکنند؟ ... هدف انباشتِ بىوقفهی سرمايه، باز نمىتواند نگهداري ارتشى روزافزون از کارگران باشد، زيرا مصرف کارگران به لحاظ سرمايهداری، پيآمد انباشت و نه هدف و پيششرط آن است. ... هر آن، که طرح بازتوليد گستردهی مارکس با واقعيت عينی مطابقت کند، خودِ آن نشانهی پايان توليد سرمايهداری خواهد بود».[27]
اما رابطهی مبادلهی بدون اصطکاک ميان دو بخش بزرگ توليد، يعنی تعادل بين آنها در چهارچوب طرح بازتوليد مارکس، بهنظر لوکزامبورگ اصلاً ممکن نيست. « اگر رشد ترکيب ارگانيک سرمايه27-آرا بپذيريم، اين بهمعنای آن خواهد بود که تناسب کمّىِ لازم [ميان دو بخش] را نمیتوان حفظ نمود؛ يعنى امکانناپذيري انباشتِ ادامهدار را مىتوان بهصورت نموداری، با مقادير کمّىِ صرف اثبات کرد. مبادلهی همسنگ ميان دو بخش ممکن نيست، و مازاد غيرقابلِفروشی در بخش کالاهای مصرفى بهجا خواهد ماند، يعنی مازاد توليد ارزش اضافی؛ مازادی که تنها در کشورهای غيرسرمايهداری مىتواند بهفروش رود.»[28] با اين تئوری، رزا لوکزامبورگ همچنين ضرورتهای امپرياليستی کشورهای سرمايهداری را توضيح مىدهد.
در مغايرت کامل با اين تئوری رزا لوکزامبورگ، نظر لنين قرار دارد که در همهي نوشتههای اقتصادی او بهچشم میخورد. او در همرأيی کامل با مارکس تضادهايى را که نشانهی محدوديت تاريخى سرمايهداریاند، در حوزهی توليد مىجست، ونه ـ مثل رزا لوکزامبورگ ـ در حوزهی دَوَران. لنين غيرنقادانه و بیچونوچرا، نظرات خود را برپايهی تئوريهای اقتصادی مارکس قرار داد، زيرا آنها را تکميلشدنى نمیديد. او در آثار تئوريکش در بررسى توسعهی سرمايهداری بهطور عام و سرمايهداری روسيه بهطور خاص، خود را به کاربرد آموزههای مارکس محدود کرد.
لنين در همان نوشتههايش عليه نارودنيکها، پيشاپيش بسياری از استدلالهاي خود را عليه نظر رزا لوکزامبورگ مطرح کرده بود. نارودنيکها نمىخواستند توسعهی سرمايهداری در روسيه را باور کنند، زيرا برای آنها شرط اصلىِ آن، توسعهی بازار خارجى بود و اين بازار برای روسيه، بهسبب اينکه خيلى دير پا به عرصهی سرمايهداری نهاده بود، وجود نداشت. آنها ادعا مىکردند که بازار داخلىِ سرمايهداری برای گسترش اقتصاد سرمايهداری کافى نبوده، و حتا با بينواشدن تودهها، که با سرمايهداری همراه است، اين بازار پيوسته کوچکتر میشود. آنها نيز پيش از لوکزامبورگ، تحقق ارزش اضافى سرمايهداری را، در صورت نبود بازارهای خارجى رد مىکردند. اما بهنظر لنين موضوع تحقق ارزش اضافى به اين مسأله ربطى ندارد: «وارد کردن بازرگانىِ خارجى مشکل را بهتعويق مىاندازد ولى حل نمىکند.»[29]
لزوم بازار خارجى برای يک کشور سرمايهداری، بهنظر لنين « اساساً نه بهوسيلهی قوانين بهتحققرسيدنِ محصول (و بهخصوص ارزش اضافىِ) اجتماعی توضيح داده ميشود، بلکه بدين وسيله، که سرمايهداری فقط در نتيجهی آن گردش کالائىِ کاملاً توسعهيافتهای پديد میآيد، که از مرزهای ملی فراتر رود.»[30] لنين مىگويد: فروش فرآورده در بازار خارجى چيزی را توضيح نمىدهد، «بلکه خودش نياز به توضيح دارد: توضيح چگونگیِ يافتنِ فرآوردهی معادل آن. ... وقتى که از ‹مشکلات› تحقق ارزشاضافی صحبت مىشود، بايد همچين تصديق کرد که اين ‹مشکلات› نهتنها امکانپذير، بلکه اجتنابناپذير نيز هستند، و آنهم نه فقط در مورد ارزشاضافى، بلکه در مورد همهی اجزای فرآوردهی سرمايهداری. مشکلاتى از اين نوع، که از تقسيم نامتناسب شاخههای مختلف توليد منشأ گرفتهاند، مدام نهتنها در تحقق ارزشاضافى، بلکه در تحقق سرمايهی متغير و ثابت نيز بهوجود مىآيند؛ نهتنها در تحقق فراورده در شکل کالاهای مصرفى، بلکه همچنين در شکل وسايل توليدی.»[31]
در سال 1899 لنين در کتاب در خصلتنمائى رمانتيسيسم اقتصادی مىنويسد: «در واقع اين قانونِ توليد سرمايهداری است که سرمايهی ثابت سريعتر از سرمايهی متغير رشد مىکند، يعنى بخش روزافزونتری از سرمايهی نوايجاد بهسوی آن حوزهی توليد اجتماعى جريان میيابد که سازندهی وسايل توليد است. در نتيجه، اين حوزه بايد مطلقاً سريعتر از آن حوزهای که سازندهی وسايل مصرف است رشد کند. در نتيجه، وسايل مصرف جای هرچه کمتری را در مقدار کل توليد سرمايهداری اشغال میکند. و اين کاملاً با رسالت تاريخىِ سرمايهداری و با ساخت اجتماعىِ ويژهی آن هماهنگی دارد: اولى مبتنی است بر تکامل نيروهای مولد جامعه و دومى مانع بهرهگيری تودههای مردم از اين نيروهای مولد.»[g]
برای لنين هيچچيز «بىمعنىتر از اين نيست، که از اين تناقض ميان توليد و مصرف نتيجه گرفته شود، که مارکس احتمال تحقق ارزش اضافى را در جامعهی سرمايهداری نفى کرده، يا بحرانها را بهعنوان پیآمدِ مصرفِ نامکفى توضيح داده است.» او در کتابش در بارهی توسعهی سرمايهداری روسيه در جای ديگری مىنويسد: « ... شاخههای گوناگون صنعت که در حکم ‹بازار› برای همديگر عمل مىکنند بهطور يکسان رشد نمىيابند، آنها ازهم جلو میزنند، و صنعت رشديافتهتر به جستوجوی بازار خارجى مىپردازد. اين امر بههيچوجه نشان نمیدهد که برای کشور سرمايهداری بهتحققرساندن ارزش اضافى ناممکن است .... اين تنها، بىتناسبى در توسعهی صنايع مختلف را خاطرنشان مىسازد. در صورت توزيع سرمايهی ملى به گونهای ديگر، ممکن است همان مقدار محصول در درون کشور به تحقق برسد.»[32]
بهنظر لنين، مارکس با طرح بازتوليد خود « روند بهتحققرسيدنِ فراورده بهطور عام و ارزش اضافى بهطور خاص را کاملاً توضيح داد و آشکار کرد که بهحساب آوردن بازار خارجى در رابطه با مسألهی تحقق، مطلقا نادرست است.»[33] مستعد بودن سرمايهداری برای بحران و گرايشهای توسعهطلبانهی آن، بهنظر لنين ازطريق ناموزونی رشد شاخههای گوناگون صنعت توضيح داده مىشود. او در کتابش دربارهی امپرياليسم، از خصلت انحصاری سرمايهداری، گسترش مداوم استعمارگرانه و تقسيم امپرياليستى جهان را استنتاج میکند. بورژوازی کشورهای مسلطِ سرمايهداری، بهوسيلهی صدور سرمايه و تسلط بر منابع مواد خام، اضافهسودهای عظيمى بدست مىآورد. به نظر او توسعهی امپرياليستى، بيشتر نه بهخاطر تحقق ارزش اضافى، بلکه برای افزودن به حجم سودها است.[34]
بىترديد برداشت لنين، از برداشت رزا لوکزامبورگ به مارکس نزديکتر است. لوکزامبورگ گرچه در تئوریِ مارکس در مورد انباشت سرمايه، کاملاً بدرستى قانون فروپاشىِ سرمايه را بازشناخت، اما مبنای استدلال مارکس برای اين قانون را نديد و تئوری خاص خودش را در مورد تحقق طرح نمود، که لنين آن را بهدرستی بهعنوان تئوریای غيرمارکسيستى و نادرست رد کرد. اما در اين رابطه جالب است تذکر داده شود، که لنين در کتابنامهی افزوده به زندگىنامهی مارکساش به «تحليلِ اُتو باوئر دربارهی تعبير نادرست (لوکزامبورگ) از تئوری مارکس »[35] در نويتسايت ارجاع مىدهد.
اما رزا لوکزامبورگ در ضدنقد اش، نقد باوئر[36] به تئوری انباشت خود را بهدرستی «رسوائی برای مارکسيسم رسمى کنونى» ناميد؛ زيرا باوئر در حملاتش فقط اين ديدگاه رويزيونيستی را تکرار مىکرد که برای سرمايهداری حدومرزی عينى وجود ندارد. بهنظر باوئر «سرمايهداری بدون توسعهيافتن نيز قابل تصور است. ... و اين بهعلت ناممکنبودن مکانيکىِ تحقق ارزش اضافى» نيست که سرمايهداری سقوط میکند، بلکه «بهعلت خشمى است که تودههای مردم را بدان سوق مىدهد. ... [سرمايهداری] توسط طبقهی کارگرِ مدامفزونىيابندهای برانداخته خواهد شد، که بهوسيلهی خودِ سازوکارِ روند توليد سرمايهداری آموزشديده، متحدشده و سازمانيافته است.»[37]
باوئر کوشيد بهوسيلهی طرحهای بازتوليدِ اصلاحشدهای، که بسياری از نقايص مورد ايراد رزا لوکزامبورگ به طرح مارکس را نداشت، اثبات کند که حتا بافرض رشد ترکيب ارگانيک سرمايه نيز، مبادلهی بدوناصطکاک ميان دو بخش در طرح بازتوليد ممکن است. اما رزا لوکزامبورگ ثابت کرد، که در طرح اصلاحشدهی او نيز مازادِ غيرقابلفروشى در بخش کالاهای مصرفى باقى مىماند که برای بهتحققرسيدن، تسخير بازارهای جديد را ناگزير مىسازد. اينجا، باوئر ديگر حرفى برای گفتن نداشت. بااينهمه، لنين به او بهعنوان «تحليلگر تئوریِ نادرست رزا لوکزامبورگ» ارجاع مىدهد.
استدلال باوئر نظر رزا لوکزامبورگ را نهتنها اصلاً زير سؤال نمىبُرد، بلکه با مراجعه به خود همين طرحِ باوئر، نادرستى کامل نتيجهگيری او از طرح بازتوليد خودش، دال بر امکان انباشت نامحدود (مستقل از مسألهی رابطهی مبادله ميان دو بخش) قابل اثبات بود. هنريک گروسمان ثابت کرد که اگر طرح باوئر را به دورهی زمانىِ طولانىتری بسط دهيم، پیآمد آن نه گسترش بدون اصطکاک سرمايهداری، که باوئر نتيجه میگرفت، بلکه پايان ارزشزائیِ سرمايه خواهد بود. مبارزه عليه تئوری رزا لوکزامبورگ در مورد فروپاشى، صرفاً به تئوری جديدی از فروپاشى انجاميد.[38]
مشاجره ميان لوکزامبورگ و باوئر، که طرفداری لنين از باوئر را به همراه داشت، مشاجرهاى بود بر سر هيچ، و بار ديگر ذکر اين نکته جالب توجه است که لنين بىمعنا بودنِ کلّ اين بحث را نمىديد. اين بحث برسرِ امکان يا عدم امکانِ رابطهی مبادلهي بدوناصطکاک، ميان دو بخش طرح بازتوليد مارکسى دور مىزد، که تحقق کامل ارزش اضافى بدان بستگى داشت. اما در سيستم مارکس، آن طرح تنها بهعنوان وسيلهای کمکی برای تحليل نظری در نظر گرفته شده بود و چنان پنداشته نشده بود که دارای پايهای عينی در جهان خارجی باشد. هنريک گروسمان در بازسازیِ متقاعدکنندهاش از طرحِ ساختار سرمايهی مارکس،[39]و همينطور در آثار ديگرش، معنای واقعى طرح بازتوليد را نشان داد و بدينترتيب بحث بر سر تئوری انباشت مارکس را بر شالودهی نو و بارورتری قرار داد. تمامى نقدی که لوکزامبورگ به مارکس بر مبنای اين طرح داشت، بر اين فرض استوار بود که طرح بازتوليد دارای پايهای عينی است.
اما، گروسمان تاکيد مىکند که «طرح بازتوليد، بهخودیخود ادعا ندارد که انعکاسی از واقعيت مشخص سرمايهداری است. اين طرح صرفاً حلقهيى است در فرآيند تخمين ((Annäherungsverfahren نزد مارکس، که با ديگر فرضهای سادهکنندهای، که طرح بازتوليد مبتنى بر آنهاست، و همراه با جرح و تعديلهای بعدي، بهمفهوم مشخصتر ساختن رفتهرفتهی موضوع، کل جدايىناپذيری را تشکيل مىدهند. بنابراين هريک از اين سه جزء بهتنهايى، بدون دو جزء ديگر، برای شناخت واقعيت کاملاً بىمعنا میشود و نمىتواند اهميتی بيش از مرحلهی مقدماتى شناخت، يعنی پلهی نخست در فرايند رهيافت به واقعيت مشخص داشته باشد.».[40]
طرح بازتوليد مارکس با مبادلهی ارزشها سروکار دارد، اما در واقعيت، کالاها نه براساس ارزششان، بلکه بر اساس قيمتهای توليد مبادله میشوند. «در طرح بازتوليد که براساس ارزشها بنا شده است، لزوماً در هر بخشِ طرح، نرخِ سودهای متفاوتی بهدست میآيد. اما در واقعيت، نرخهای متفاوت سود گرايش بهيکسانشدن در حد سود متوسط دارند، امری که خود نقداً در مفهوم قيمت توليد خوابيده است. بنابراين اگر کسى بخواهد رد يا تأييدِ امکان تحققِ ارزش اضافى را بر اين طرح استوار کند، بايد آن را نخست به يک طرحِ مبتني بر قيمتها تبديل کند.»[41]
حتا اگر رزا لوکزامبورگ موفق به اثبات اين امر هم مىشد که در طرح بازتوليد مارکس، بهفروشرفتن کامل کالاها ناممکن بوده و هرساله اجباراً مازادِ فزايندهيى از وسايل مصرف ايجاد میشود، چهچيزی را مىتوانست ثابت کند؟ «تنها اين امر را، که ‹مازاد غيرقابل فروش› در بخش وسايل مصرفى، در چهارچوب طرح مبتني بر ارزش بهوجود مىآيد، يعنى با پيشفرض اين که کالاها با ارزشهايشان مبادله مىشوند.»[42]اما چنين پيشفرضی در واقعيت جائی ندارد. در طرح مبتنی بر ارزش، که تحليل رزا لوکزامبورگ براساس آن استوار است، شاخههای مختلفِ توليد، نرخِ سودهای متفاوتى دارند، که به سود متوسطِ يکسان تبديل نمىشوند، چرا که در طرح بازتوليد از رقابت چشمپوشی شده است. پس نتيجهگيريهای رزا لوکزامبورگ چه چيزی را در مورد واقعيت بيان میکنند، وقتی که آنها از طرح بازتوليدی استنتاج شدهاند که اعتبار عينى ندارد؟
«از آنجا که بر اثر رقابت، ارزشها به قيمتهای توليد تبديل شده و از اين طريق ارزش اضافى، ميان شاخههای مختلف صنعت (در طرح)، بازتوزيع مىشود، پس ضرورتاً تغييری نيز در رابطهي تناسبیِ تاکنونى در حوزههای مختلفِ طرح بازتوليد روی مىدهد؛ لذا کاملاً ممکن و حتا محتمل است که يک ‹مازاد مصرفی› در طرحِ مبتنى بر ارزش، بعداً در طرحِ مبتنى بر قيمتِ توليد از بين برود و برعکس، تعادل اوليهی طرح مبتنى بر ارزش، بعداً در طرح مبتنى بر قيمتِ توليد، به بىتناسبى تبديل شود.»[43]
سردرگمى نظری رزا لوکزامبورگ، خود را به بهترين وجه در اين امر نشان مىدهد که او از يکسو در نرخ سودِ متوسط، عامل هدايتکننده ای را مىبيند، «که واقعاً با هر تک سرمايهای بهمثابه بخشى از سرمايهی کل اجتماعى برخورد مىکند و برحسب مقدار آن سرمايه و بدون توجه به کميتى [از ارزش اضافی] که خود آن سرمايه عملاً کسب کرده است، به آن سودی به عنوان سهمی از کل ارزش اضافىِ حاصل در جامعه تخصيص میدهد»،[44]و بااينهمه او باز به بررسى اين پرسش مىپردازد که آيا مبادلهای بدون مازاد ممکن است؛ و آنهم براساس طرح بازتوليدی که با نرخ سود متوسط بيگانه است. اگر کارکرد نرخ سود متوسط را در نظر بگيريم، استدلال رزا لوکزامبورگ درمورد بىتناسبى، هرگونه ارزشى را از دست مىدهد، زيرا کالاها در يک بخش بالاتر و در بخش ديگر پايينتر از ارزششان به فروش میرسند، و بر پايهی قيمتهای توليد، جزء غيرقابل فروش ارزش اضافى مىتواند از بين برود.
قانون انباشت سرمايهی مارکسی با قانون نزول نرخ سود يکسان است. بهسبب اجبار دائمى به انباشت، نزول نرخ سود فقط برای زمان محدودی میتواند با رشد حجم سود جبران شود. بهنظر مارکس، سرمايه نه از فزونیِ ارزش اضافىای که امکان تحقق ندارد، بلکه از کمبود ارزش اضافى است، که نابود مىشود. رزا لوکزامبورگ پيامدهای نزول نرخ سود را کاملاً ناديده گرفت؛ و بدين سبب نيز، ناگزير از طرح پرسشى شد دربارهي ‹هدف› انباشت، پرسشی که از ديدگاه مارکس بیمعنا بود.
لوکزامبورگ مىنويسد: «مىگويند که سرمايهداری بهعلت نزول نرخ سود نابود خواهد شد. ... اين مايهی تسلای خاطر، متاسفانه با يک جملهی مارکس محو مىشود، يعنی با اين عبارت که برای سرمايههای بزرگ نزول نرخ سود از طريق بالا رفتن حجم سود جبران مىشود. بنابراين تا نابودی سرمايهداری بر اثر نزول نرخ سود هنوز راه درازی درپيش است، همچنان که تا خاموشى خورشيد.»[45] او اين موضوع را درنيافت که مارکس با بيان اين فاکت، در همان زمان محدوديت آن را نيز يادآوری کرده و آن اين که نزول نرخ سود، کاهش حجم سود را نيز در پی دارد؛ در واقع نزول نرخ سود، ابتدا کاهش نسبى و سپس کاهش مطلق حجم سودِ موجود را، در مقايسه با نيازهای انباشت سرمايه بيان مىکند.
درست است که لنين اين را که «نرخ سود گرايش به کاهش دارد»،[46] قابل درک يافت و به اين امر اشاره نمود که «مارکس اين گرايش و شماری از شرايطى را که آن را پوشيده نگه میدارند يا در مقابل آن عمل مىکنند، تحليل کرده است»،[47] اما برای او نيز اهميت کامل اين قانون در سيستم مارکسی روشن نبود. اين امر را از يکسو، پذيرش پاسخ دفاعی باوئر به رزا لوکزامبورگ توسط او، و از سوی ديگر محدودکردن توضيحِ بحران به ناموزونی رشد شاخههای گوناگون صنعت روشن مىسازد. و اين نيز دستآخر، برداشتهای متناقض او را توضيح میدهد که گاهی به پايان گريزناپذير سرمايهداری اعتقاد داشت، و زمانى ديگر تأکيد مىکرد که برای سرمايهداری مطلقاً هيچ اوضاع چارهناپذيری وجود ندارد، که نتواند راه گريزی از آن بيابد. در آثار او استدلال اقتصادی متقاعدکنندهاى برای پايان سرمايهداری يافت نمىشود، اما در عين حال او اعتقاد راسخ دارد که اين نظام بهطور چارهناپذيری بهسوی نابودی مىرود. علت اين امر در آن است، که او با وجود اينکه برخلاف باوئر (و سوسيالدموکراسى) به امکان دگرگونی رفرميستىِ سرمايهداری به سوسياليسم اعتقاد نداشت، اما بههمراه باوئر (و سوسيالدموکراسى) مىپنداشت که واژگونى سرمايهداری صرفاً مسألهی رشد آگاهى انقلابى طبقهی کارگر است، که هر دو، از آن برداشت ديگری نداشتند جز اين که انقلاب مسألهی تشکيلات و رهبران آن میباشد.
خودانگيختهگى و نقش سازمان
تااينجا ديديم که رزالوکزامبورگ بهدرستى تأکيد مىکرد که برای مارکس قانون انباشت، درعينحال قانون فروپاشى سرمايه است. گرچه او در استدلال اشتباه میکرد، اما نتيحهگيریهايش درست بودند. و بااينکه او در توضيحاش از قانون فروپاشى سرمايه کاملاً با مارکس تفاوت داشت، اما وجودِ اين قانون را بهرسميت مىشناخت. استدلالهای لنين عليه برداشت لوکزامبورگ قابل قبول بودند و، تاآنجاکه طرح شده بودند، با توضيحات مارکس همخوانى داشتند، اما او از طرح اين پرسش که آيا سرمايهداری با حدومرزی عينى روبروست، طفره میرفت. آموزهی بحران او نارسا و متناقض بود. نظرِ هرچند درستترِ او، به نتيجهگيريهای حقيقتاًّ انقلابى نيانجاميد. استدلال لوکزامبورگ، حتا با وجودی که اشتباه بود، باز انقلابى ماند. زيرا که مسأله برسر اين است: تأکيد بر قانونمندی گرايش سرمايهداری به فروپاشى و اثبات آن.
لنين که نسبت به رزالوکزامبورگ هنوز به سوسيالدموکراسى بسيار نزديکتر بود، فروپاشى سرمايهداری را بيشتر اقدام سياسى آگاهانهاى مىديد تا ضرورتى اقتصادی. او درنيافت که اين مسأله که آيا در رابطه با انقلاب پرولتری، عامل اقتصادی غالب است يا سياسى، نه مسألهی تئوری مجرد، بلکه مسألهی اوضاع مشخصِ هر زمان معينی است، که تحليل آن، بايد بدين مسأله پاسخ دهد. اين دو عامل در واقعيت، برخلاف عالم مفاهيم، ازهم جدايىناپذيرند. لنين بسياری از گمانهای هيلفردينگ را در بارهی توسعهی سرمايهداری، که بهعقيدهی اينيکی به سوی باصطلاح ‹کارتل فراگيری›[48]گرايش دارد، پذيرفته بود. او نهتنها در آغاز کار، با عزيمت از خصلت بورژوائى انقلاب آتیِ روسيه، و بدين ترتيب با سازگارکردن آگاهانهی خود با نمودها و ضرورتهای بورژوائى آن، بلکه بعدها با حمل نگرش هيلفردينگ در بارهی کشورهای توسعهيافتهتر سرمايهداری نيز، به پربهادادنش به ‹جنبهی سياسى› انقلاب پرولتری رسيد.
بهنظر لنين اين فرض نادرست بود (و اين در مورد عرصهی بينالمللى مصداق داشت) که ما در عصر انقلاب خالص پرولتری زندگى مىکنيم؛ در واقعيتِ امر، بهنظر او چنين انقلابى هرگز امکان ندارد. انقلاب واقعى برای او تبديلِ ديالکتيکىِ انقلاب بورژوائى به انقلاب پرولتری است. خواستهای انقلاب بورژوائى که هنوز در دستور روز هستند، ازاينپس تنها در چهارچوب انقلاب پرولتری قابل تحققاند؛ اما اين انقلاب پرولتری تنها در رهبریاش پرولتری است؛ و همهی ستمديدهگان را که بايد به متحدين پرولتاريا بدل شوند، دربر مىگيرد: دهقانان، طبقات متوسط، خلقهای مستعمرات، ملتهای ستمديده وغيره. اين انقلابِ واقعی در عصر امپرياليسم رخ میدهد، امپرياليسمی که با انحصاريشدن اقتصاد پا گرفته، و بهنظر لنين سرمايهداريِ ‹انگلى›، ‹گنديده› و ‹آخرين مرحلهی توسعهی سرمايهداری›، بلافاصله پيشاز بروز انقلاب پرولتری است.[49]در درک لنين، امپرياليسم منجر «به اجتماعیشدن تقريباً کامل توليد میشود و سرمايهداران را بهقول معروف، علیرغم اراده و آگاهىشان به يک نوع نظام اجتماعى نوينی مىکشاند، که عبارت است از گذار از آزادی کامل رقابت به اجتماعىشدن کامل».[50]
بهنظر لنين سرمايهداری انحصاری، توليد را پيشازاين برای اجتماعىشدن آماده کرده است؛ تنها مسألهی باقىمانده، درآوردن کنترل اقتصاد از دست سرمايهداران و سپردن آن بهدست دولت و پسازآن، تنظيم توزيع براساس اصول سوسياليستى است. کل مسألهی سوسياليسم مسألهی تصرف قدرت سياسى برای حزب پرولتری است، که در پیِ آن سوسياليسم را برای کارگران تحقق خواهد بخشيد. ميان لنين و سوسيالدموکراسى، تا آنجا که مساله بر سر ساختمان سوسياليسم و مسائل سازماندهى آن بود، اختلافى وجود نداشت. اختلاف تنها برسر چگونگیِ بهدست آوردن کنترل بر توليد بود: بهشيوهی پارلمانى يا انقلابى. اما در هردو ديدگاه، تصاحب قدرت سياسى و کنترل بر کلّ انحصار، راه حلی بسنده برای مسائل اقتصاد سوسياليستى بود. بدين سبب لنين از سرمايهداری دولتى نيز ابائى نداشت و دربرابر مخالفان آن در يازدهمين کنگرهی حزب بلشويک گفت: «سرمايهداری دولتى آن شکل از سرمايهداری است که ما قادر خواهيم بود آن را محدود و مرزهای آن را تعيين کنيم؛ اين سرمايهداری دولتى با دولت مربوط است، اما اين دولت کارگراناند، بخش پيشروتر کارگران است، پيشاهنگ است، ما هستيم. و اين تنها به ما بستگى دارد که اين سرمايهداری دولتى بر چه منوال خواهد بود.»50-آ
اگر نزد اتو باوئر انقلاب پرولتری، تنها به وضعيت آگاهى طبقاتى، کارگرانِ سازمانيافته، و به ارادهی سياسى آنها بستگى داشت (که با تکنگاهى به سازمانهای سوسيالدموکراسى که بر اعضای خود تسلط کامل دارند، درعمل بدين معناست که به اتوباوئر و دارودستهاش بستگى داشت)، اينجا نيز نزد لنين، سرنوشت سرمايهداری دولتى به رفتار حزب بستگى دارد، که اين هم توسط بورکراسى تعيين شده است، و کل تاريخ از نو شرح حال بزرگواری، ازخودگذشتگى و شجاعت گروهى است که اين فضايل را نزد والاترين فاضلان آموزش مىبينند.
اما لنين با اين موضعاش دربارهی سرمايهداری دولتى، دال براينکه سرنوشت آن را اراده ونه قوانين اقتصادی معين مىکند ـ علیرغم اين که قوانين اقتصادی سرمايهداری دولتى اصولاً چيزی جز قوانين اقتصادی سرمايهداری انحصاری نيستند ـ تنها بهخود وفادار ماند، زيرا برای او انقلاب نيز در تحليل نهائى به کيفيت حزب و رهبران آن بستگى داشت. در همنوائی با کائوتسکى، که به نظرش آگاهى انقلابىِ مطلقاً لازم برای انقلاب را (آگاهىاى که برای کائوتسکى ايدئولوژی بود، نه چيز ديگر) تنها از خارج مىتوان بهميان کارگران برد، زيرا که کارگران بهخوديخود از پروراندن آن ناتوانند، لنين نيز ادعا مىکرد که «طبقهی کارگر، با تلاش خود صرفاً میتواند آگاهى اتحاديهای حاصل نمايد، يعنی اعتقاد به اين که بايد تشکيل اتحاديه دهد، برضد کارفرمايان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قانون کار لازم برای کارگران بنمايد و غيره. اما آموزهی سوسياليسم از آن تئوریهای فلسفى، تاريخى و اقتصادیای نشو و نما يافته است که نمايندگان دانشور طبقات دارا، روشنفکران تتبع نمودهاند».[51]کارگران به عقيدهی لنين نمىتوانند آگاهى سياسىاى را که پيششرط ضروری پيروزی سوسياليسم است بپرورانند. بدينسان سوسياليسم بار ديگر، ‹امرِ طبقهی کارگر› بودن را، آنگونه که مارکس مىديد، کنار گذاشت؛ سوسياليسم اکنون وابسته بود به ايدئولوژی انقلابى بورژوازی، و بدون شک ‹مارکسيست› مذهبى، جى. ميدلتون موری J. Middleton Murry امروزه فقط ردِ پای کائوتسکى و لنين را دنبال مىکند، وقتىکه منطقاً بدين نتيجهی مىرسد، که کل سوسياليسم چيزی بيشتر از «اساساً جنبش بورژواهای تغييرِمرامداده» نيست.[52]
البته لنين، آنجا که ادعا مىکند، که کارگران از پروردن «آگاهى سياسى» ناتواناند، بر موضع مارکسيستى تکيه داده است. مارکس در مشاجرهاش با آرنولد روگه، که با اندوه از فقدان آگاهى سياسى شکوه مىکرد و از نبود آن، که بهنظر وی فلاکت موجود در آن زمان بايستى آن را میآفريد، متحير بود، نوشت: «نادرست است بگوئيم که فلاکت اجتماعى، شعور(Verständnis) سياسى بههمراه مىآورد. واقعيت درست برعکس است: آسايش اجتماعى، شعور سياسى را مىآفريند، زيرا شعور سياسى خصيصهاى عقلانى است که بهکسى ارزانى شده که در نازونعمت بسر مىبرد.»[53]
اما درک لنين ديگر بيش از اين ربطى به مارکس ندارد، بلکه او آنجا که نمىتواند انقلاب پرولترياى بدون اين شعورـ آگاهی(Intellekt-Bewußtsein) تصور کند، آنجا که کل انقلاب را منوط به مداخلهی آگاهانهی ‹دانايان› يا انقلابيون حرفهای مىکند، به سطح انقلابىِ بورژوايی چون روگه تنزل مىکند. در برابر اين برداشتِ روگهـ لنين، اما مارکس مىگويد: « هرجا احزاب سياسى وجود دارند، هرکدام علت هرگونه فلاکت اجتماعی را در اين مىبيند که بهجاى او، رقيباش سکانِ دولت را بدست دارد. حتا سياستمداران راديکال و انقلابى علت فلاکت را نه در ذات دولت، بلکه در شکلِ خاصى از دولت مىجويند، و مىخواهند بهجاى آن شکلِ دولتىِ ديگرى بگذارند.» او در توصيف درخشاناش ادامه میدهد: «هرچه شعور سياسى مردم پرورشيافتهتر و همهگيرتر باشد پرولتاريا بههمان اندازه بيشتر... نيروهای خود را در شورشهای نامعقول، بىثمر و بهخونکشيده، هدر خواهد داد. بهسبب اين که پرولتاريا در راستای مشىهای سياسى مىانديشد، علت همهی بدبختیها را در اِعمال ارادهی انسانها، و همهی وسايل درمان را در قهر و در سرنگونى شکل بخصوصى از دولت مىبيند. ... شعور سياسى ريشههای فلاکت اجتماعى را از وی پنهان مىکند؛ بينش وی را از اهداف واقعى خود تحريف کرده و غريزه اجتماعى او را کور مىنمايد.»[54]
مارکس دربرابر حکم روگه (و موضع لنين) که انقلاب بدون ‹روح سياسى› ناممکن است، مىنويسد: «انقلابِ روحهای سياسى، يک دارودسته حاکم را در جامعه، مطابق با طبع محدود و دوپارهی اين روحها، و به خرج جامعه سازمان مىدهد.»[55] اما لنين هم، هرگز قصدی بيش از تعويض حاکميت بر ابزار توليد نداشت، زيرا که بهنظر او اين برای سوسياليسم کافى بود. تأکيد بيشازحد او بر عامل ذهنى و سياسى هم از همينجاست ـ که او را برآن میداشت که کار سازماندهى سوسياليسم را يک اقدام سياسى ببيند. در حالیکه بهنظر مارکس، درست است که بدون انقلاب، سوسياليسم وجود ندارد و اين انقلاب، اقدام سياسى پرولتارياست، اما پرولتاريا «اين اقدام سياسى را تنها تا آنجا لازم دارد که برای روند تخريب و نابودی ضروری است. جائى که سازماندهى سوسياليسم آغاز مىشود، جائى که هدف و روح واقعی آن پديدار میشود، آنجا سوسياليسم پوستهی سياسى خود را بدور مىافکند.»[56]
عناصر بورژوائى در تفکر لنين، که نخست پايان سرمايهداری را به پيشفرضهای سياسىِ معينى، که لزوماً موجود نيستند، منوط مىکند؛ و سپس انحصاريشدن روزافزون را با اجتماعىشدن توليد يکی میپندارد (چيزی که امروزه بر هر کسى روشن است که چنين نيست)، و کل مسألهی سوسياليسم را موکول به کنترل انحصارات توسط دولت و جايگزينکردن بوروکراسی نو به جای بوروکراسى کهن مىکند، و انقلاب برايش به مسابقهاى ميان انقلابيون و بورژوازی برای جلب تودهها تنزل پيدا مىکند؛ چنين ديدگاهى ناگزير بايد عنصر انقلابىِ جنبش تودهای خودانگيخته، و قدرت و روشنىِ هدف آنرا خوار شمارد، تا بتواند بهمان نسبت نقش فردی خود و نقش آگاهى سوسياليستىای را که به يک ايدئولوژی تنزل پيدا کرده است، بزرگ جلوه دهد.
لنين مسلماً نمىتواند عنصر خودانگيختهگى را نفى کند، اما برای او خودانگيختهگى «اساساً چيز ديگری جز شکل نطفهای آگاهى نيست»،[57] که در تشکيلات به حد بلوغ مىرسد و تنها پسازآن واقعاً انقلابى است، زيرا که کاملاً آگاهانه است. بيداری خودانگيختهي تودهها او را راضى نمىکند و برای پيروزی سوسياليستى کافى نيست. او مىنويسد: «اين امر که تودهها بطور خودانگيخته به جنبش مىپيوندند سازماندهى اين مبارزه را نه کمتر، بلکه بيشتر ضروری مىکند.»[58]
خطای نظريهی خودانگيختهگى بهگفتهی لنين در اين است که «نقش عنصر آگاهى را کوچک» و «رهبریِ فردیِ قدرتمند را نفى مىکند»، رهبریای که بهنظر لنين «برای موفقيت طبقه ضروری» است. ضعفهای سازمان و رهبری آن، برای وی ضعفهای خود جنبش کارگری هستند. بايد مبارزه را سازماندهی و سازمان را طرحريزی کرد؛ همه چيز بدان و به رهبری درست بستگى دارد. اين رهبری بايد روی تودهها نفوذ داشته باشد و اين نفوذ، بيشتر از تودهها ارزش دارد. اين که تودهها در کجا و چگونه سازمان يافتهاند، در شوراها يا اتحاديهها، برای او اهميتى ندارد. مهم اين است که آنان توسط بلشويکها رهبری شوند.
رزالوکزامبورگ اين مسائل را در پرتو کاملاً متفاوتی مىبيند. او آگاهىِ انقلابى را با شعورـ آگاهیِ انقلابيون حرفهای لنينى اشتباه نمىگيرد، بلکه برای وی عمل ـ آگاهیِ (Tat-Bewußtsein)خود تودههاست که از جبر ضرورت برمىخيزد. تودهها به نظر وی انقلابى عمل مىکنند، چونکه آنان نمىتوانند بهگونهی ديگری عمل کنند، و چونکه آنان بايد عمل کنند. مارکسيسم برای وی صرفاً ايدئولوژی، که در تشکيلات تبلور مىيابد نيست، بلکه پرولتاريای زندهی رزمنده است که مارکسيسم را، نه چونکه مىخواهد، بلکه بدان سبب که جز اين نمىتواند، عملی مىکند. اگر برای لنين تودهها فقط مادهي خامی هستند که انقلابيون آگاه با آن کار مىکنند، درست مثل رانندهی تراموا، که آن را تنها برای راندن بهکار مىگيرد، بنا بر نوشتههای رزا لوکزامبورگ، انقلابيون آگاه نه تنها در نتيجهی رشد شناخت، بلکه بهمراتب بيشتر از آن، از درون تودهای که درحال عمل انقلابى است، سربرمىآورند. لوکزامبورگ نهتنها تأکيد بيشاز اندازه بر نقش سازمان و رهبری را بدلايل اصولى رد مىکند، بلکه برمبنای تجربه نشان مىدهد که «در خلال انقلاب، برای هر ارگان رهبریکنندهی جنبش پرولتری، پيشبينى و برآورد اينکه، کدام رويدادها و عواملی ممکن است به انفجار بيانجامند و کدام نه، بىاندازه مشکل است.... برداشت مقرّراتى، قالبى و ديوانسالارانه نمىتواند مبارزه را بجز محصول تشکيلات در مرحلهی معيينى از رشد آن، درک کند. بهعکس، در توضيح زنده و ديالکتيکى، تشکيلات بهمثابهِ محصول مبارزه سربرمیآورد.»[59]
لوکزامبورگ با اشاره به جنبش اعتصاب تودهای ١٩٠٥ روسيه مىگويد: «نه برنامهای از پيشمعينشده و نه حرکتى سازمانيافته وجود داشت، زيرا فراخوانهای احزاب بهندرت مىتوانستند پابهپای خيزش خودجوش تودهها گام بردارند؛ رهبران فرصت چندانى نداشتند تا شعارهای تودهی پرولتاريای پيشرونده را تنظيم کنند.» او با تعميم موضوع چنين ادامه مىدهد: «اگر اوضاع در آلمان به اعتصاب تودهای بيانجامد، نزديک به يقين، اين نه سازمان يافتهترين کارگران، بلکه آنان که بدتر سازمانيافته يا اصلاً سازماننيافتهاند، خواهند بود که بيشترين توانايى عمل را به منصهی ظهور خواهند رساند.»[60]
او صريحاً تأکيد مىکند که «انقلابها با صدور فرمان رخ نمىدهند. و اين هم اصلاً تکليف حزب نيست. وظيفهی ما تنها اين است که همواره با صراحت و بىپروا سخن بگوئيم؛ يعنى تکاليف تودهها را در هر لحظهی تاريخى بهروشنی در پيش رويشان بگذاريم و برنامه عمل سياسى و شعارهائی را که از اوضاع استنتاج شدهاند اعلام کنيم. اين دلواپسی را، که آيا و کِی جنبش تودهایِ انقلابی بدانها اقدام خواهد کرد، بايد با اطمينان خاطر به خود تاريخ واگذاشت. »[61]
بسياری، به درک رزالوکزامبورگ از خودانگيختهگى، که عادت دارند «سياست فاجعهبار Katastrophenpolitik» بنامند، مهر اتهام زدهاند که عليه سازماندهیِ خودِ جنبش کارگری نشانه رفته است. او بهتکرار، تأکيد بر اين نکته را ضروری میديد که درک وی «بر لهِ سازمانپاشی»pour la désorganisation [62]نيست. او مینويسد: «سوسيالدموکراتها پيشاهنگان آگاه به منافع طبقاتی و روشنبين پرولتاريا هستند. آنها نمىتوانند و نبايد تقديرگرايانه دستبهسينه در انتظار پيدايش وضعيت انقلابى بنشيند؛ در انتظارِ جنبش خودانگيختهای که از آسمان نازل شود. بهعکس بايد، مثل هميشه، از روند رويدادها پيشى گيرند و بکوشند که بدانها شتاب بخشند.»[63]
او اين نقش سازمان را، امکانپذير و لذا مطلوب و بديهى ميداند، در صورتىکه لنين سازمان را مطلقاً ضروری مىبيند، و کل انقلاب را به تحقق اين ضرورت موکول مىکند. اين اختلاف دربارهی اهميت سازمان برای انقلاب، دو برداشت متفاوت را نيز دربارهی خودِ شکل و مضمون سازمان دربر دارد. بهنظر لنين «يگانه اصل جدی سازمانى برای جنبش ما پنهانکاری بسيار شديد، بهگزينکردن بسيار دقيق اعضا[64] و آمادهنمودن انقلابيون حرفهای است. هرگاه اين صفات موجود باشد، چيزی فراتر از دموکراسی تأمين شده است، يعنی اعتماد کامل رفيقانه در بين انقلابيون. و اين ‹فراتر›، برای ما ضرورت قطعى دارد، زيرا در روسيهی ما، نمىتوان نظارت دموکراتيک همگانى را جايگزين آن ساخت. اشتباه بزرگى بود اگر تصور مىشد که عدم امکان نظارت ‹دموکراتيک› واقعى، اعضای سازمان انقلابى را کنترلناپذير میکند: آنها وقت اين را ندارند که درفکر اشکال بازيچهای دموکراتيسم باشند ... ، ولى حس مسئوليت در آنها بسيار شديد است.»[65]
لنين با ابزار تشکيلاتى (که مادامی که دموکراتيک بودند برای او اهميتی نداشتند) خواست «سلاح کمابيش بُرندهای عليه اپورتونيسم ساخته و پرداخته شود. هر قدر ريشههای اپورتونيسم عميقتر باشند، بههمان نسبت بايد اين سلاح برندهتر باشد.»[66] اين سلاح، ‹سانتراليسم› بود، يعنی شديدترين انظباط در حزب و پيروی کاملِ هر فعاليتى از دستورات کميتهی مرکزی. البته رزا لوکزامبورگ بهخوبی قادر بود اين «روحِ نگهبانی»[67] لنين را در وضعيت خاص روشنفکران روسيه رديابى کند؛ اما (بنابر نوشتهی او عليه لنين) «اين فکر اشتباه است، که میتوان حاکميت مطلق يک اتوريتهی مرکزی را، به جای اصل هنوز غيرعملیِ حاکميت اکثريت کارگران در درون سازمان حزبىشان گذاشت، و کنترل معکوس کميتهی مرکزی بر فعاليتهای کارگران انقلابى را جايگزين فقدان کنترل علنى تودههای کارگر بر اعمال و قصور ارگانهای حزبى کرد.»67-2 و حتا اگر خودِ رهبریِ کارگران، اشتباهات و گامهای نادرستى بهدنبال داشته باشد، رزا لوکزامبورگ آماده است زيان آن را بپذيرد، زيرا اعتقاد دارد که حتا «اشتباهاتى که يک جنبش کارگریِ واقعاً انقلابى مرتکب مىشود از نظر تاريخى بهمراتب ثمربخشتر و ارزشمندتر از اشتباهناپذيریِ بهترين ‹کميتهی مرکزیها› است.»67-3
بخشی از اختلافات ميان لوکزامبورگ و لنين را که در اينجا خاطرنشان ساختيم، تاريخ کمابيش پشتسر گذاشته است. چيزهای زيادی که بهاين بحث و جدل معنا مىبخشيدند، امروزه ديگر ما را بهخود مشغول نمىسازند. اما نکته اساسى در مباحثات آندو، اين که آيا انقلاب منوط به وجود جنبش کارگریِ متشکل است يا به جنبش خودانگيختهی کارگران بستگی دارد، هنوز از اهميت بسيار مبرمى برخوردار است. اما اينجا نيز تاريخ بهنفع رزا لوکزامبورگ حکم کرده است. لنينيسم زير خرابههای انترناسيونال سوم مدفون شده است. جنبش کارگری نوينى در حال سربرآوردن است، که نه با آثار سوسيالدموکراسى، که هنوز در آرای لنين و لوکزامبورگ نمايان بود، سروکاری دارد و نه قصد چشمپوشى از درسهای گذشته را. جنبشی که گسستن از تأثيرات سنتی مرگبارِ جنبش کارگریِ کهن، نخستين پيششرط وجودی آن شده است، و در اين مورد بههماناندازه که رزا لوکزامبورگ کمک میکند، لنينيسم مانع بوده است. اين جنبش نوين کارگران، با کانون جدائیناپذيرش از انقلابيون آگاه، جنبشی است که مىتواند از تئوری انقلابى لوکزامبورگ، علیرغم ضعفهای فراوانش، بهرهی بيشتری گيرد و اميد بيشتری بدست آورد، تا از کلِ دستاوردهای انترناسيونال لنينيستى. و همانگونه که رزا لوکزامبورگ در بحبوحهی جنگ جهانى و ورشکستگى انترناسيونال دوم گفت، انقلابيون امروز نيز، با نظر به ورشکستگى انترناسيونال سوم مىتوانند بگويند: « ما اما، راه گم نکردهايم و چنانچه طريق آموختن را از ياد نبريم، پيروز خواهيم شد.»
مترجم: بهروز دانشور
توجه: "سایت رهایی" یک سایت مارکسیست-لنینیست نیست و به نظر این سایت مارکسیسم- لنینیسم نه تنها یک دیدگاه سوسیالیستی نیست بلکه یک دیدگاه ضد کارگری و ضد سوسیالیستی است. مارکسیسم لنینیسم یک وعده سرخرمن است که همیشه و در همه جا و به هنگام اجرا دقیقأ خلاف تمام آنچه را که وعده داده شده است از آب در می آید. سرکوب خونین قیام ضد بلشویکی کارگران روس در پتروگراد و کرونشتاد توسط بلشویکها و سرکوب خواست حق تعیین سرنوشت مردم جمهوری "چچن" در فدراسیون شوروی سابق و حکومت پلیسی- فاشیستی بلشویکها در تمام فدراسیون روسیه سابق بیانگر این حقیقت است و اراجیف مارکس و لنین چیزی بیش از فتواهای آخوندها نیست!! و درج این مطلب فقط برای روشنگری بازدیدکنندکان محترم این سایت است. در این سایت مطلب دیگری که شامل بخش هایی از کتاب "انقلاب روس" نوشته رزا لوکزامبورگ است نیز درج شده است و این کتابی است که در شوروی سابق ممنوع النتشار بوده است !!!
اگرچه لوکزامبورگ و لنين برای خود وظيفهی همانندی تعيين کرده بودند؛ يعنی احياءِ انقلابى جنبش کارگری فرورفته در باتلاق رفرميسم و براَنداختن جامعهی سرمايهداری در مقياسى جهانى، اما در تلاش برای رسيدن به اين هدف، راه آنان از هم جدا شد. و هر چند همواره حرمت همديگر را رعايت مینمودند، با اين همه بر سر مسائل سرنوشتساز تاکتيکهای انقلابى و بسياری از اصول انقلاب در اختلاف باقى ماندند. میتوان پيشاپيش چنين گفت، که در نکات اساسى متعددی، تفاوت برداشتهای لوکزامبورگ با لنين همچون تفاوت مسائل انقلاب سوسياليستى با مسائل انقلاب بورژوائى، يا بهعبارت ديگر، همچون اختلاف روز با شب بود. تمامى تلاش و ملاحظات سياسى لنينيستهای بیثبات برای رفع اختلاف بين لنين و لوکزامبورگ، آنهم در نبود آنان، و زدودن تضاد ميان آندو بهمنظور بهرهبرداری از هر دوی آنان، صرفاً تحريف ابلهانهی تاريخ است که به کسی مگر خود تحريفگران کمکی نمىکند و آنهم بهگونهای موقت.
مايهی اتحاد لوکزامبورگ و لنين مبارزهی مشترکشان با رفرميسمِ پيشازجنگ و شونيسمِ در طول جنگِ سوسيالدموکراسى بود. اما اين مبارزه همواره با مجادله ميان آندو دربارهی مسير انقلاب توأم بود؛ و از آنجا که تاکتيک از اصول جدائىناپذير است، در نهايت مجادلهای بود اصولی بر سر مضمون و شکل جنبش نوين کارگری، بر سر انقلاب و ديکتاتوری پرولتاريا.
با اينکه معروف است که لوکزامبورگ و لنين دشمنان آشتىناپذير رويزيونيسم بودند ـ و بدين سبب نام آنان را اغلب در رديف هم به ميان مىآورند ـ اما امروزه بدست آوردنِ تصويری واقعى از اختلافات ميان آن دو بىاندازه مشکل است. هرچند در طول دههی گذشته انترناسيونال سوم در رابطه با بحرانهای سياسى درونىاش بارها از نام رزا لوکزامبورگ استفاده و سوءِاستفاده کرده است؛ بهويژه در مبارزهاش عليه آنچه «لوکزامبورگيسم ضدانقلابى» مىناميد، ليکن نه آثار لوکزامبورگ بهتر شناخته شده و نه اختلافِنظرهايش با لنين بدرستی روشن گرديده است. عموماً بهتر مىبينند که گذشته را پايانيافته تلقى کنند و همانگونه که زمانى سوسيالدموکراسى آلمان از انتشار آثار رزا لوکزامبورگ بهبهانهی «کمبود پول»[1]سر باز زد، انترناسيونال سوم نيز قولى راکه (از طريق کلارازاتکين) برای انتشار آثار او داده بود زير پا گذاشته است.[2] با اين همه هر جا که رقابتی دربرابر انترناسيونال سوم پديدار ميشود، رزا لوکزامبورگ محبوبيت پيدا میکند. حتا سوسيالدموکراسى اغلب بهحدی بیشرم است، که با مِهر و اندوه از او بهعنوان انقلابىِ «بهخطارفته»ای که قربانی «طبع تندرو»[3]ی خودش شد ياد کند، تا بهعنوان قربانى قساوت ددمنشانهی مزدوران رفيق حزبىشان، نوسکه. و حتا آنجا هم که ـ مانند جنبش زير نفوذ تروتسکى ـ پس از تجارب هر دو انترناسيونال، ظاهراً میکوشند که نه تنها جنبشى واقعاً انقلابى برپا کنند، بلکه در عين حال خواهان بهرهگيری از درسهای گذشتهاند، پرداختن به لوکزامبورگ و لنين از تقليل اختلافات آندو به مجادله برسر مسألهی ملى و آن هم به موردی خاص و تقريباً منحصر به مسائل تاکتيکىِ مربوط به استقلال لهستان فراتر نمىرود. در اين کار هم سعى بر اين است که از حدت اين اختلاف بکاهند، آن را از ساير اختلافات مجزّا کنند، و با اين ادعاي مغاير با هر فاکتی، که گويا لنين از اين مجادله پيروز بيرون آمده است، به موضوع فيصله دهند.
مجادله ميان لوکزامبورگ و لنين در بارهی مسألهی ملى را نمىتوان از ديگر مسائلِ مورد اختلاف ميان آنان سوا کرد. اين مسأله با ديگر مسائلِ انقلاب جهانى بهصورت تنگاتنگى گره خورده و تنها يک نمونه از اختلافات اساسى ميان آندو و يا اختلاف ميان درک ژاکوبنى و درک واقعاً پرولتری از انقلاب جهانى است. آن که ـ مثل ماکس شاختمان[4] ـ درک لوکزامبورگ در قبال ماجراجوئىِ ناسيوناليستى انترناسيونال سوم در دورهی استالين را تأييد میکند، بايد آن درک را در مقابل لنين نيز موجه بداند. هراندازه هم که سياست انترناسيونال سوم از زمان درگذشت لنين تغيير کرده باشد، اما در مورد مسألهی ملى واقعاً لنينيستى باقى مانده است. يک لنينيست بايد بالاجبار در مقابل لوکزامبورگ موضع بگيرد؛ او نهتنها مخالف نظری لوکزامبورگ، بلکه دشمن آشتىناپذير وی است. مواضع لوکزامبورگ تخريب بلشويسم لنينيستى را دربر دارد و لذا کسى که به تئوری لنين اتکا میکند، نمىتواند درعينحال مدعی مواضع رزا لوکزامبورگ باشد.
ضديت با رفرميسم
رشد سرمايهداری جهانى، توسعهی امپرياليستى، انحصاریشدن فزايندهی اقتصاد و مافوقسودهای همراه با آن، امکان شکلگيریِ گذرای قشر فرادستی در ميان طبقهی کارگر و وضع قوانين تأمين اجتماعى و بهبود عمومى سطح زندگى کارگران را فراهم ساخت، و اين همه به گسترش رويزيونيسم و رشد رفرميسم در جنبش کارگری انجاميد. مارکسيسم انقلابى در مقابل واقعيتهای توسعهی سرمايهداری مطرود گشت، و بهجای آن نظريهی رشد آرام سوسياليسم از راه دموکراسى پذيرفته شد. با رشدِ جنبش کارگری قانونى که تحت اين شرايط ممکن شده بود، بخشهای بزرگتری از خردهبورژوازی جلب اين جنبش شدند که در اندک زمانی رهبری فکری آن را بهدست گرفته و در مزايای مادی پُستهای دارای حقوق در درون جنبش، با کارگران نوکيسه سهيم شدند. در حولوحوش آغاز قرن بيستم، رفرميسم بهطور کامل حاکم شده بود. حتا مقاومت در برابر اين تحول از سوی بهاصطلاح مارکسيستهای «ارتدوکس» و در رأس آنها کائوتسکى، که هرگز چيزی بيش از عبارتپردازي نبود، چندی بعد نيز کنار گذاشته شد. از ميان سرشناسترين نظريهپردازان آن دوره بايد بهويژه از لوکزامبورگ و لنين نام برد که مبارزهی خود را بىرحمانه، نهتنها با رفرميسم رسمى، بلکه اندکىبعد با «ارتدوکسها» نيز، به نفع جنبش کارگري واقعاً انقلابی پيش بردند.
بهجرأت مىتوان گفت که رزا لوکزامبورگ شديدتر از همه تجديدنظرطلبی را بباد حمله گرفت. او در مشاجرهی مستقيم قلمىاش عليه برنشتاين،[5]در مقابله با ياوهی قانونباوریِ ناب، بار ديگر خاطرنشان ساخت که «نمیتوان استثمار طبقهی کارگر را که فرآيندی اقتصادی است، از طريق قانونگذاری در چارچوب جامعهی بورژوائى الغاء يا ملايمتر کرد.» او تأکيد کرد که اصلاحات اجتماعى « تعرضى بر استثمار سرمايهداری نيست، بلکه تلاشی برای به نظم در آوردن اين استثمار»5-1 بهنفع خود جامعهی سرمايهداری است. رزا لوکزامبورگ نوشت: « سرمايه نه بهسوی سوسياليسم، بلکه به سوی فروپاشى مىرود و برای اين فروپاشى است که طبقهی کارگر بايد خود را آماده نمايد؛ برای انقلاب و نه برای رفرم.» اما بدين منظور لازم نيست از مسائل روز چشمپوشيد؛ مارکسيسم انقلابى هم، برای بهبود وضع زندگى کارگران در محدودهی جامعهی سرمايهداری مبارزه مىکند، اما توجهاش، برخلاف رويزيونيسم، بمراتب بيشتر معطوف به چگونهگی پيشرفت مبارزه است تا به اهداف فوری آن. برای مارکسيسم، در مبارزات اتحاديهای و سياسى مسأله بر سر رشد عوامل ذهنى انقلاب کارگری، بر سر گسترش آگاهى طبقاتى انقلابى است. درمقابلِ هم گذاشتنِ خشکِ يا رفرم يا انقلاب اشتباه خواهد بود؛ اين تقابلها را بايد در جای ويژهشان در کل فرآيند اجتماعى قرار داد. هدف نهايى يعنى انقلاب پرولتری را نبايد در مبارزه برای مطالبات روزمره به بوتهی فراموشى سپرد.[6] چندی بعد لنين نيز بههمان طريق به رويزيونيسم حمله برد. به نظر وی نيز اصلاحات صرفاً محصولِ فرعى مبارزهای است که هدفِ آن تصرف قدرت سياسى میباشد. هردوی آنان در مبارزهشان عليه مسخ جنبش مارکسيستى بهطور کلی همرأی بودند و بر موضعِ مبارزهی انقلابى برای تصرف قدرت پای میفشردند. آنها اولين بار زمانى از درِ مخالفت باهم درآمدند که اوضاع روسيه در دورهی انقلاب ١٩٠٥ مبارزهی انقلابى برای دستيابی به قدرت را به مسألهای حادّ بدل نمود که پاسخ مشخصى را طلب مىکرد. بدينگونه مجادلهای که ميان لوکزامبورگ و لنين در گرفت، در ابتدا بر سر موضوعات تاکتيکى، مسائل سازماندهى و مسألهی ملى دور مىزد.
دربارهی مسألهی ملى
لنين که بهشدت تحت تأثير کائوتسکى قرار داشت، همانند وی معتقد بود که جنبشهای استقلالطلبانهی ملى را بايد جنبشهايى مترقى بهشمار آورد، زيرا « دولت ملى بهترين شرايط را برای توسعهی سرمايهداری تضمين مىکند». او در مشاجرهی قلمىاش عليه رزا لوکزامبورگ مىگويد که خواست حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش از آنرو انقلابى است، که خواستی دمکراتيک است و هيچ تفاوتى با ساير خواستهای دمکراتيک ندارد. آری، او تاکيد دارد که « در هر ناسيوناليسم بورژوائىِ ملت ستمکش مضمون عمومى دمکراتيکى برضد ستمگری وجود دارد، و از اين مضمون، ما بىقيدوشرط پشتيبانى مىکنيم.»[7]
نگرش لنين به حق تعيين سرنوشت ـ همانگونه که از ديگر نوشتههايش نيز پيداست ـ همان نگرشی است که به دمکراسى داشت،[8] و برای فهم طرز فکر وی در بارهی مسألهی ملى و حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش بايد با اين نگرش او به دموکراسى آشنا شد. او در تزهايش دربارهی انقلاب سوسياليستى و حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش توضيح مىدهد که « اشتباه بزرگی است اگر تصور شود که مبارزه برای دمکراسى، پرولتاريا را از انقلاب سوسياليستى منحرف مىسازد. برعکس، همانطور که سوسياليسم پيروزمندی که دمکراسى کامل را تحقق نبخشد، امری ناممکن است، پرولتاريائى هم که مبارزهی پيگير و انقلابىِ همهجانبهای را برای دمکراسى پيش نبَرَد، نمىتواند خود را برای پيروزی بر بورژوازی آماده کند.» ازاينرو روشن است که بهنظر لنين جنبشها و جنگهای ملى چيزی نيستند جز جنبشها و جنگهايى برای دمکراسى، که پرولتاريا بايد در آنها شرکت کند، زيرا بهنظر او مبارزه برای دمکراسى بیشک پيششرط ضروری مبارزه برای سوسياليسم است.( آیا "دیکتاتوری به اصطلاح پرلتاریا" که حاوی یک حکومت تک حزبی و بدون انتخابات و مادام العمر مارکسیستی است و هیچ حزب و تشکیلات سیاسی دیگری حق فعالیت ندارد با دمکراسی قرابت دارد؟؟ آیا حکومت بلشویکها یک حکومت دمکراتیک بود؟!- سایت رهایی) او مىنويسد: « اگر مبارزه برای دمکراسى ممکن است، بنابراين جنگ برای دمکراسى نيز ممکن است.»[9] و همچنين است که برای او « در يک جنگ واقعاً ملى کلمات ‹دفاع از مام وطن› بههيچوجه فريبکاری» نيست و لنين در چنين موردی طرفدارِ دفاع از ميهن است. او مىنويسد « تا آنجا که بورژوازي ملت ستمکش با ستمگر مبارزه مىکند، تا آنجا ما هميشه و در هر موردی و راسختر از همه طرفدار وی هستيم، زيرا ما دشمنان بىباک و پيگير هرگونه ستمگری هستيم.»[10]
به اين رويکرد ـ مادامی که خودِ حکومت بلشويکى را زير سؤال نمیبُرد ـ هم لنين تا به آخر وفادار ماند و هم لنينيسم تا به امروز وفادار مانده است. تنها تغيير کوچکى در آن داده شد. اگر به نظر لنين جنبشها و جنگهای آزاديبخش ملى تا پيش از انقلاب روسيه بخشى از جنبش دمکراتيک عمومى بودند، بعد از انقلاب آنها بخشى از پروسهی انقلاب جهانى پرولتری شدند.
ديدگاه لنين، که در اينجا به اختصار بيان شد، بهنظر رزا لوکزامبورگ کاملاً اشتباه بود. او در جزوهی يونيوساش که در خلالِ جنگ انتشار يافت، ديدگاه خود را چنين خلاصه کرد:« تا زمانى که دولتهای سرمايهداری وجود دارند، بهخصوص تا زمانى که سياست جهانىِ امپرياليستى حيات داخلى و خارجى دولتها را تعيين کرده و شکل مىدهد، حق تعيين سرنوشت با عمل آن دولتها چه در جنگ و چه در صلح هيچ نقطهی مشترکى ندارد. ... در محيط امپرياليستى امروزين جنگهای ملىِ تدافعى ديگر اصلاً امکان وجود ندارند، و هر سياست سوسياليستى که بر اين ويژهگی مرحلهی معين تاريخى چشم بربندد، و اجازه دهد که در ميان گرداب جهانى از ديدگاههای منفرد يک کشور هدايت شود، از پيش محکوم به شکست است.»[a] رزا لوکزامبورگ تا بهآخر بر اين نظر پايبند ماند، بدون اينکه حاضر به دادن کوچکترين امتيازی در اين مورد به لنين باشد؛ و او پساز انقلاب روسيه، زمانى که سياست حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش به مرحلهی عمل در آمد، به طرح اين پرسش پرداخت که چرا بلشويکها با چنان سرسختى و پيگيری انعطافناپذيری به شعار حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش چسبيدهاند، در حالىکه چنين سياستى هرچه باشد «در تناقض شديد با سانتراليسم صريح آنان در ساير موارد و همچنين در تناقض شديد با روشى است که آنان در برابر ديگر اصول دمکراتيک اتخاذ کردهاند. ... تناقضى که در اينجا بروز مىکند، بيشتر بدان سبب غيرقابل فهم است که در مورد اشکال دمکراتيک زندگى سياسى در هر کشور ... ما واقعاً با پرارزشترين شالوده، آری با شالودهی اجتنابناپذير سياست سوسياليستى سروکار داريم، در حالىکه شعار معروف ‹حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش› چيزی جز يک عبارتپردازی و پرتوپلای پوچ خردهبورژوائى نيست.»[11]
رزا لوکزامبورگ علت اين سياست نادرست لنين در مورد مسالهی ملی را «نوعی اپورتونيسم» میبيند که با محاسبهی «پايبند ساختن ديگر ملتهای جاگرفته در دامن امپراطوری روسيه، به امر انقلاب» اتخاذ شده بود؛ مشابه اپورتونيسم در برابر دهقانان، «که اشتهای آنان به زمين با شعار تصاحب مستقيم زمين و املاکِ اشراف ارضا گرديد تا ازاينطريق بهزير پرچم انقلاب گرد آيند.»11
بهنظر لوکزامبورگ در هر دو مورد «دريغا که حسابها بهکلى غلط از آب در آمد. برعکسِ آنچه بلشويکها انتظارش را داشتند، ... ‹ملتهای› (آزادشده) يکى پس از ديگری، از آزادي تازه به ارمغانرسيده استفاده کردند تا چون دشمنی خونى برضد انقلاب روسيه با امپرياليسم آلمان متحد شوند و در پناه آن پرچم ضدانقلاب را بهداخل خود روسيه بکشانند. ... بديهى است که اين ‹ملتها› نبودند که اين سياست ارتجاعى را بهاجرا درآورند، بلکه فقط طبقات بورژوا و خردهبورژوا بودند. ... که ‹حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش› را به ابزار سياست طبقاتی و ضدانقلابىِ خود تبديل کردند. اما ... خصلت پنداربافانهی خردهبورژوائى اين عبارتپردازی ناسيوناليستى دقيقاً در اين نهفته است، که در چهارچوب واقعيت خشن جامعهی طبقاتى ... بهسادگى به ابزاری در خدمت سلطهی طبقاتى بورژوازى مبدل مىشود.»[12]
واردکردن مسألهی تلاشهای ملی و تمايلات جدائیطلبانه بهدرون مبارزهی انقلابى از طرف بلشويکها، بهنظر رزا لوکزامبورگ «بزرگترين آشفتگى را در صفوف سوسياليسم انداخت؛ ... بلشويکها ايدئولوژیای را عرضه کردند که چهرهی کارزار ضدانقلاب را پوشانيد؛ آنان موقعيت بورژوازی را تقويت و موقعيت پرولتاريا را تضعيف کردند. ... با عبارتپردازي در بارهی تعيين سرنوشت ملتها آب به آسياب ضدانقلاب ريختند و بدينوسيله ايدئولوژيای را فراهم کردند، نه تنها جهت خفهکردن خود انقلاب روسيه، بلکه بهسود طرح ضدانقلاب برای تسويه حساب کل جنگ جهانى.»12
چرا لنين ـ اگر پرسش لوکزامبورگ را از نو طرح کنيم ـ چنان با سرسختى روی شعار حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش و شعار آزادی ملتهای سرکوب شده پافشاری میکرد؟ بىشک اين شعاری است در تناقض با خواستهی انقلاب جهانى، و لنين خود نيز مانند رزا لوکزامبورگ هوادار بروز انقلاب جهانى بود، زيرا مثل همهی مارکسيستهای آن دوره باور نداشت که روسيه بتواند بهتنهائى با اتکا به منابع خود، در مبارزهی انقلابى دوام بياورد. همرأی با بيان انگلس که « اگر انقلابى در روسيه همزمان باعث بروز انقلابى پرولتری در اروپا شود، آنگاه مالکيت اشتراکىِ (Gemeineigentum) کنونی در روسيه مىتواند سرآغاز تحولى کمونيستى از کار درآيد»[b] برای لنين نه تنها روشن بود که بلشويکها میبايست در روسيه قدرت را بدست مىگرفتند، بلکه همچنين، اگر بهويژه قرار بود انقلاب به سوسياليسم بيانجامد، انقلاب روسيه میبايست به انقلاب اروپائى و بنابراين به انقلاب جهانى بدل مىشد. به دليل وضعيت عينىِ ناشى از جنگ جهانى، لنين نيز همچون رزا لوکزامبورگ نمىتوانست تصور کند که بدون گسترش انقلاب به اروپای غربى، روسيه بتواند در برابر قدرتهای سرمايهداری دوام بياورد. بهنظر رزا لوکزامبورگ بسيار نامحتمل بود که « روسها بتوانند در اين آشوب بزرگ (همايش جادوگران Hexensabbat) ايستادگى کنند»[13] اين نظر، تنها به دليل تجارب و بیاعتمادیِ او در مورد کسانى چون لنين و تروتسکى، و عبارتپردازی مضحک آنان در بارهی حق ملتها و سياست امتيازدهی به دهقانان و غيره و غيره، و يا تنها بهسبب حملات امپرياليستى عليه انقلاب روسيه نبود، اين نظر طبعاً ناشی از ديدگاهى نبود که سوسيالدموکراسى تبليغ مینمود (و از روی آمار ثابت مىکرد که عقبماندگی اقتصادی روسيه، نه انقلاب را توجيه مىکند و نه سوسياليسم را مجاز میدارد)؛ بلکه اين نظر در درجهی اول، همانطور که او در زندان نوشت «بدين علت [بود] که سوسيالدموکراسى در غربِ توسعهيافته از بزدلهای فرومايهاى تشکيل شده است که با آسودگی به نظاره خواهند نشست تا خون روسها ريخته شود.»13 او هرقدر هم که بلشويکها را از منظر ضرورتهای انقلاب جهانى به نقد میکشيد، باز طرفدار انقلاب بلشويکى بود، و همواره منشاء عقبنشينى اقتصادی آنها را در کوتاهى پرولتاريای اروپای غربی در کمک بدانان جستجو میکرد. در نامهای به لوئيزه کائوتسکى مىنويسد: «آری، طبيعی است که از بلشويکها، الآن هم با اين تعصبشان در مورد صلح [برستليتوفسک] چندان خوشنود نباشم. اما بااينهمه ... آنها مقصر نيستند. آنها در تنگنائی قرار گرفتهاند که فقط حق انتخاب ميان بدوبدتر را دارند و از ميان آن دو، بد را انتخاب مىکنند. مسؤل اين وضعيت، که شيطان از انقلاب روسيه سود مىبرد، ديگراناند.»13 و او مجدداً در تأييد بلشويکها مینويسد: « بگذار سوسياليستهای دولتىِ آلمان فرياد بزنند که حکومتِ بلشويکها کاريکاتوری از ديکتاتوری پرولتارياست. اگر چنين بوده يا میباشد، فقط از آنروست که اين، محصول رفتار پرولتاريای آلمان است، رفتاری که کاريکاتوری از مبارزهی طبقاتى سوسياليستى بود.»[14]
رزا لوکزامبورگ زودتر از آن درگذشت تا شاهد اين باشد که سياست بلشويکى، با وجود دستکشيدن از بارورسازی جنبش انقلابى، باز توانست حکومت بلشويکى را در چارچوب سرمايهداري دولتى حفظ کند. ليبکنشت از زندان در همنظری با رزا لوکزامبورگ نوشت: « اگر انقلاب در آلمان بهوقوع نپيوندد برای انقلاب روسيه دو شق باقی مىماند: يا نابودی [در حال رزم] انقلابى و يا دوام دروغينِ اسفانگيز.»[15]
بلشويکها دومى را انتخاب کردند. اويگن وارگا زمانی که هنوز کمونيست بود، نوشت: « در روسيه کمونيستهايى وجود دارند که از انتظارکشيدن طولانى برای انقلاب در اروپا بهتنگ آمدهاند، و مىخواهند بهطور قطعی خود را برای روسيهای منزوی [در آينده] تجهيز کنند. ... مسلماً کشورهای سرمايهداری خواهند توانست با روسيهاى که انقلاب اجتماعى در کشورهای ديگر را امری نامربوط به خود تلقى کند، در همجواری مسالمتآميز زندگى کنند. ... اينگونه محصورساختنِ روسيهی انقلابى ... روند انقلاب جهانى را کُند خواهد کرد.»[16]
سياست لنين در مورد ملتها به حکومت بلشويکى پايان نداد. درست است که مناطق بزرگى از روسيه جدا مانده و به دولتهای ارتجاعى تبديل شدند، اما قدرت دولت بلشويکى از هر زمانى مستحکمتر شد. بهظاهر مشى لنينيستی در مورد روسيه درست از آب درآمد، بهظاهر هشدارهای رزا لوکزامبورگ بىاساس بودند. ليکن اين تنها در صورتی درست است که مسأله بر سر قدرتگيریِ دستگاه دولتىِ بلشويکى باشد، اما از نقطهنظر انقلاب جهانى، منظری که موضوع مشاجرهی ميان لوکزامبورگ و لنين بود، بههيچوجه اعتباری ندارد. درست است که روسيهی بلشويکى هنوز پابرجاست، اما نه آنگونه که در آغاز تلقی میشد؛ يعنى به عنوان نقطهی شروعِ انقلاب جهانى، بلکه بهمثابه دژی است که در برابر آن ايستاده است. روسيهاى که رزا لوکزامبورگ و هرانقلابىِ ديگری به همراه وی ارجش نهاده بودند، از بين رفته است؛ آنچه باقی مانده، روسيهاى است که رزا لوکزامبورگ در همان 1918 هراساش را از آن چنين بيان کرد: « بهسان شبحى هولناک نزديک مىشود ـ پيمانی ميان بلشويکها و آلمان. اتحاد بلشويکها با امپرياليسم آلمان وحشتناکترين ضربهی معنوی بر سوسياليسم بينالمللى خواهد بود. ... با ‹آميزش› عجيبوغريب و مضحک ميان لنين و هيندِنبورگ[c] منبع نورِ معنوی در شرق خاموش خواهد شد. ... انقلاب سوسياليستى ... تحت حمايت امپرياليسم آلمان. ... اين هولناکترين چيزی خواهد بود، که ما ديگر مىتوانيم شاهدش باشيم. گذشته از آن، اين خود ... تصوری صرفاً خيالی خواهد بود. هر شکست نهائی که بلشويکها در نبردی با شرافت، در رودرروئی با قَدَرقدرتی و نامساعدبودن شرايط تاريخى متحمل شوند، بر اين زوال معنوی ترجيحدادنی است.»[17]
گرچه دوستى دراز مدت روسيهی لنينى با آلمانِ هيندِنبورگ موقتاً به سردی گرائيده و ديکتاتوري بلشويکى، امروزه ترجيح مىدهد که بهطور خاص بر سرنيزههای فرانسوی، و بهطور عام بر جامعهی ملل تکيه کند، با اينهمه بهصورت آشکاری به آن چيزی عمل مىکند که همواره در اصل از آن دفاع مىکرد و بوخارين در چهارمين کنگرهی جهانى کمينترن بهطور روشن چنين بيان کرده بود: «ميان استقراض و پيمان نظامى تفاوت اصولى وجود ندارد. ما ديگر آنقدر رشد کردهايم که بتوانيم پيمانى نظامى با يک بورژوازی ببنديم، تا بهکمک اين دولت بورژوايى بورژوازی ديگری را شکست دهيم. در اين شکلِ دفاع از ميهن، يعنی شکل پيمان نظامى با دولتهای بورژوايى، وظيفهی رفقای آن کشور است که اين بلوک را برای رسيدن به پيروزی ياری دهند.» [d]
در آميزش عجيبوغريب ميان لنين و هيندنبورگ، ميان مصالح کاپيتاليستى و مصالح حاکمان بلشويک، بهعلاوه زوالِ هنوز پاياننيافتهی موج انقلاب جهانى نيز خود را به نمايش میگذارد. جنبش کارگريای که پشت نام لنين صف کشيده است، بازيچهی سياستی کاپيتاليستی است، که مطلقاً ناتوان از هر عمل انقلابى است. تاکتيک لنين ـ استفاده از جنبشهای ملى برای اهداف انقلاب جهانى ـ از لحاظ تاريخى نادرست از آب درآمد. هشدارهای رزا لوکزامبورگ بجاتر از آنی بودند که او خود میتوانست فکرش را بکند.
ملتهای ‹آزادشده› کمربندی فاشيستى به دور روسيه تشکيل دادهاند. ترکيهی ‹آزادشده› با سلاحهاي تحويلگرفته از روسيه، کمونيستها را سلاخى مىکند. چين که روسيه و انترناسيونال سوم از مبارزهی آزاديبخش ملىاش حمايت مىکنند، جنبش کارگری خود را به سبکی تداعیکنندهی کمون پاريس خفه مىکند. نعش هزاران هزار کارگر گواهی بر درستی نظر رزا لوکزامبورگ است که عبارتپردازی حق ملتها در تعيين سرنوشت خويش چيزی جز « پرتوپلای خردهبورژوائى» نيست. ماجراجوئىهای انترناسيونال سوم در آلمان بهخوبى نشان مىدهد که تا چهاندازه «مبارزه برای رهائى ملى مبارزهای برای دمکراسى است»؛ ماجراجوئىهايی که خود از جمله پيششرطهای پيروزی فاشيسم بشمار مىروند. ده سال رقابت مدام با هيتلر بر سر عنوانِ ناسيوناليسمِ واقعى، خودِ کارگران را به فاشيست مبدل کرد. و ليتوينف در جامعهی ملل به مناسبت رايگيري برای تعيين سرنوشت منطقهی زار[e] پيروزي انديشهی لنينىِ حق تعيين سرنوشت خلقها را شادباش گفت. با در نظرگرفتن اين تحول، واقعاً بايد از آدمهايی مثل ماکس شاختمان تعجب کرد که امروزه هنوز میتوانند بگويند که « عليرغم انتقاد شديدی که رزا به بلشويکها در مورد سياست ملیشان بعد از انقلاب کرد، اين سياست بهوسيلهی ماحصل آن تائيد شد.»[18]
در اين باره بايد توجه داشت که موضع لنين در مورد مسألهی ملى بههيچوجه انسجام قطعی نداشت, بلکه همواره از نيازهای بلشويکها تبعييت میکرد و افزون براين سياستی سراسر متناقض بود. لنين مینويسد: « اقدام انقلابی در زمان جنگ عليه حکومت کشور خودی، مطمئناً نه تنها حاکی از ميل به شکست آن، بلکه همچنين، تبليغ عملی چنين شکستی است.»[19] اگر اين انديشه را ادامه دهيم، به اين تناقض بیمعنا خواهيم رسيد: از آنجا که اين شکستطلبی و همراه با آن انقلاب پرولتری، بر کشورهای در حال جنگ با يکديگر به يکسان اثر نمیگذارد، چنين تاکتيکی پيروزیِ آن کشوری را که از اين امر کمتر متاثر شده و همچنين سرکوب کشور شکستخورده را تسهيل خواهد کرد. بهنظر لنين پرولتاريا بايد در جنگ امپرياليستى طرفدار شکست کشور خودی باشد. و آنگاه که اين امر روی داد، بايد دوباره از بورژوازی خودی در مبارزهاش برای رهائى ملى پشتيبانى کند. و زمانی که باز «ملتِ ستمديده» به کمک پرولتاريا دوباره به ملتى با حقوقِ برابر با ديگرملتها تبديل شد، آنگاه طبقهی کارگر بايد ازنو دفاع از ميهن را رد کند. آيا اين يک تعبير نادرست از تفکر لنينيستی است؟ صبر کنيد: بگذاريد نگاهی به پراتيک واقعی بيندازيم. موضع لنين و بلشويکها در ١٩١٤ تا ١٩١٨ در برابر آلمان، مخالفت با دفاع از سرزمين پدری بود. از ١٩١٩ تا ١٩٢٣ آنها طرفدار دفاع از سرزمين پدری و رهائى ملى آلمان بودند. امروز که آلمان دوباره از برکت کمکِ پرولتاريا به قدرتى امپرياليستى تبديل شده است، آنها از نو مخالف دفاع از سرزمين پدری در آلمان ـ و موافق آن در فرانسه و کشورهای ديگرِ همدل با روسيه در حال حاضر ـ هستند. و اينکه آنان، فردا با کدام مخالف و با کدام موافق خواهند بود، بستگى به ترکيب مجموعهی قدرتها برای جنگ جهانى بعدی دارد، که روسيه را متحد اين يا آن گروه قدرتها خواهد شمرد. تاکتيک شکستطلبی که توسط لنين در طی جنگ جهانی ارائه شد، در تضاد کامل با حق تعيين سرنوشت ملتها و جنگهای رهائیبخش ملی قرار دارد. چرخخوردنی است صِرف در دايرهای بسته؛ که پرولتاريا در آن نقش وجهالمصالحه ميان رقبای سرمايهدار را ايفا میکند. رزا لوکزامبورگ موشکافانه میکوشيد نشان دهد که اين، هيچ ربطى به مبارزهی طبقاتى با منطق مارکسيستی ندارد.
لنين سياستمداری اهل عمل بود. او خود را اساساً در مقامی آگاه به تاکتيک از نظريهپردازان انترناسيونال دوم متمايز میکرد. آنچه را که آنها مىخواستند از راه دمکراتيک بدان برسند، او مىکوشيد از راه انقلابى بدست آورد؛ او مىخواست سوسياليسم را نه با حرافى در پارلمان، بلکه با بهکارگيری قهر در ميدان واقعى مبارزهی طبقاتى برای کارگران فتح کند. مىخواست به وسيلهی حزباش برای تودهها انقلاب کند، بدين طريق که حزب تودهها را بهپشتيبانى ازخود جلب نمايد. قدرت مىبايست بهدست بلشويکها میافتاد، تا استثمارشدگان روسيه بتوانند رها شوند. تصرف قدرت سياسى توسط حزب پايهواساس سياستِ لنينى بود. سياست او که بهنادرست بهعنوان سياستی هوشمندانه و انعطافپذير تحسين شده، در واقعيت سياست اپورتونيستی محضی بود، که در درجهی نخست معطوف به کسب قدرت برای خود حزب بلشويک بود.
با آغاز انقلاب روسيه، بورژوازی قادر به نگهداشتنِ قدرتِ بدستآمده نبود، زيرا نمىتوانست مسألهی ارضى را بهطور انقلابى حل کند. اين کار را بلشويکها بهعهده گرفتند. لنين بهمناسبت چهارمين سالگرد انقلاب اکتبر اعلام کرد که «ما بهتر از هرکس ديگر انقلاب بورژوا‑ دمکراتيک را به فرجام خود رسانديم»،[f] و اين انقلاب بهکمک دهقانان بهانجام رسيد. بلشويکها قدرت را در دست داشتند و ميان تضادهای کارگران و دهقانان، همواره چنان توازنی ايجاد مىکردند، که خودشان بتوانند قدرت را نگهدارند. به همين خاطر، سياست زيگزاگ، چه در سطح روسيه و چه در سطح جهانى اجرا شد که تاريخ انترناسيونال سوم را به تاريخ بحرانها و انحطاط آن مبدل ساخت.
برای رزا لوکزامبورگ، همان نخستين سازشها با دهقانان کافى بود، تا تحول ناگزيرِ روسيه را ـ در صورت عدم وقوع انقلابی جهانى، که نيروی ارتجاعی اين «گناه نخستين» را پس زند ـ در خطوط کلىاش پيشبينى کند. او نوشت « شعارِ تصرف فوری و تقسيم زمينها و املاک بهوسيلهی دهقانان، میبايد ضرورتاً درست در جهت مخالف تأثير بگذارد. اين کار نهتنها اقدامى سوسياليستى بهشمار نمیآيد بلکه راه رسيدن به سوسياليسم را نيز سد میکند.»[20] رزا لوکزامبورگ (که آنزمان در زندان بود) نمىدانست که دهقانان زمينها را تقسيم کرده بودند، پيش از آنکه بلشويکها آنرا اعلام کنند. و اينان تنها آنچه را که قبلاً در عمل بهانجام رسيده بود بهصورت قانون درآوردند. عمل خودجوشِ تودههای دهقان، اينجا نيز از شعار «حاملانِ آگاهى انقلابى»، که بلشويکها خود را چنين تلقی مىکردند، جلوتر بود.
اما بلشويکها مىخواستند انقلاب بورژوائى را پيگيرانه به فرجام برسانند و لازمهی اين کار نيز تبديل دهقانان به کارگران مزدبگير روستائى يعنى سرمايهداریکردن کشاورزی بود. اين فرايند همچنان بهشدت در جريان است و در سراسر دنيا از آن بهعنوان اشتراکىکردن تجليل مىشود؛ فرايندی که هنوز بهاتمام نرسيده و نمىتواند هم، بدون تلاطمهای اجتماعى تازهاى بهاتمام برسد. با وجود اين، لنينيستها مىتوانند ظاهراً عليه لوکزامبورگ ادعا کنند که وی آنجا که مىپنداشت بدون انقلاب جهانى، بلشويسم در مسألهی دهقانی تسليم خواهد شد، در اشتباه بوده است. اما اين برهان در عين حال بايد نشان دهد، که بلشويسم واقعاً به سوسياليسم رهنمون شده است. اما آنچه در روسيه وجود دارد، سرمايهداری دولتى است. ممکن است آن را سوسياليسم نيز بنامند، اما آن در واقعيت، سرمايهداری دولتىِ استثمارکنندهی کارگران مزدبگير است، و بدين ترتيب هراس لوکزامبورگ، هرچند که کلی تعديل شده باشد، باز تأييد شده است.
جنبشهای دهقانى در سالهای نخست انقلاب روسيه بلشويکها را به منظور حفظِ قدرت، وادار به اتخاذ روشى کرد که لزوماً مانع انقلاب جهانى مىشد، و اجازهی چيزی بيشتر از سرمايهداری دولتى در خود روسيه را نمىداد؛ سرمايهداریای که بايد بعدها توسط پرولتاريا، اگر بخواهد به سوسياليسم برسد، بهطرزی انقلابى سرنگون شود. اما اينجا مسألهی مورد توجه ما، تنها اين است که بلشويکها بهکمک جنبش دهقانى بود که توانستند به قدرت برسند و علاوه بر اين، معتقد بودند که کافى است پُستهای فرماندهى سياسى و اقتصادی را در تصرف داشت، تا با يک سياست درست به سوسياليسم رسيد. آنچه اوضاع اجتماعى عقبمانده به بلشويکها تحميل کرده بود، يعنى افراطیترين تمرکز قدرت و اختيارات، و نيز سازش با دهقانان، بهنظر آنان سياست هوشيارانه و موفقيتآميزِ خودشان مىرسيد، که قصد داشتند در سطح جهانى نيز آن را بکار بندند.
لنين قوانين حرکت انقلاب روسيه را، خيلى پيش از آغاز آن با روشنى بسيار پيشبينى کرده و کل تئوری و عمل او برای انطباق با اوضاع اجتماعى روسيه طراحی شده بود. اين بود علت سانتراليسم افراطى او، برداشت خاص وی از نقش حزب، پذيرش آرای اجتماعی کردن هيلفردينگ، و همچنين نگرش وی به مسألهی ملى. با اينکه رزا لوکزامبورگ بنا بر آشنائیاش با اوضاع روسيه بهخوبی قادر بود، سياست لنين را بفهمد و پايهی آن را بهطرزی عالى و مارکسيستى تحليل کند، و اينهمه را ـ مادام که بلشويکها واقعاً همچون نيروی انقلاب جهانى ظاهر شدند ـ چون امری اجتنابناپذير به حساب آورد، اما او با تمام قوا در برابر اين که بخواهند از اين وضعيتِ خاصِ روسيه فرمولى برای حل وظايف انقلاب جهانى طبقهی کارگر بسازند، ايستاد. او در مورد سياست لنين نوشت: «خطر از آنجا شروع مىشود که بلشويکها از وضعيت اضطراری مزيتى برای خود درست کنند و بخواهند تاکتيکشان را که اين شرايط مهلک بر آنان تحميل کرده است به صورت تئوريک از هر لحاظ تدوين کرده و آن را همچون الگوی تاکتيک سوسياليستى در آينده، برای تقليد، به پرولتاريای بينالمللى توصيه کنند.»[21]
از آنجا که اتحاد ميان دهقانان و کارگران، طبق انتظار لنين، قدرت را واقعاً بهدست بلشويکها سپرد، تصور او بر اين بود، که سيرِ انقلاب جهانى هم، هرچند در مقياسى بزرگتر، روند مشابهی دارد. ملتهای ستمديده عمدتاً ملتهايی با اقتصاد کشاورزی بودند و انترناسيونال کمونيستى تلاش مىکرد در سياست دهقانى خود، منافع کشاورزان را با منافع کارگران در مقياس جهانى بههم پيوند زند، تا طبق الگوی روسيه، با رودررو قراردادن آنان با سرمايه، آن را در سراسر جهان شکست دهد. بههمانصورت، پشتيبانى از جنبشهای آزاديبخش ملى در مستعمرهها و جنبشهای آزاديبخش اقليتهای ملى درکشورهای سرمايهداری، برای بلشويکها سودمند بود، زيرا بدينطريق خطر مداخلهی امپرياليستى کشورهای سرمايهداری در روسيه تضعيف مىشد.
اما با انقلاب جهانى، نمیشد همچون کپىِ بزرگشدهی انقلاب روسيه برخورد کرد. ماجراجوئىهای انترناسيونال کمونيستى، در تلاش برای ساختن انترناسيونالى کارگری و دهقانى از خودش، بهعنوان خطاهايی بزرگ شناخته شدهاست؛ اقداماتی که بهجای کمک به پيشروی جنبش انقلابى برضد سرمايهداری، بهعکس آن را متلاشى ساختند. همهی آنچه میتوانست بدست آيد، حفظ قدرت دولتى بلشويکى در روسيه، از راه بدستآوردن مجالِ تنفسی تاريخى و درازمدت بود، که به شکلگيری اوضاع و احوالى در روسيه و جهان انجاميد، که امروز با آن مواجهيم.
در حالیکه موضع لنين درمورد مسألهی ملى از يکسو توسط ديدگاه سوسيالدموکراتيک پيش از جنگ ـ که او کاملاً برآن چيره نشده بود ـ تعيين مىشد و از سوی ديگر، اين وسيلهاى بود در جهت برپايى و تحکيم حاکميت بلشويکى در روسيه و گسترش احتمالى آن در مقياس جهانى، برای رزا لوکزامبورگ اين موضع، معنىِ ديگری نداشت جز سياستى غلط، که نتايج زيانباری بهدنبال مىآورد.
برخلاف لنين که کاملاً در همخوانى با ديدگاه کلىاش، تشکيلات و تسخير قدرت برای حزب، پيششرط لازم برای پيروزی سوسياليسم بود، نگاه رزا لوکزامبورگ معطوف به نيازهای طبقاتى پرولتاريا بود. افزون بر اين، اگر تئوری و عمل لنين اساساً در پيوند با مناسبات عقبماندهی روسيه بود، نقطهی عزيمت رزا لوکزامبورگ همواره وضعيت کشورهای سرمايهداری توسعهيافتهتر بود، و بنابراين نمیتوانست ‹رسالت تاريخى› طبقهی کارگر را مسالهی حزب‑ و‑ رهبری ببيند. او اهميت بيشتری برای جنبشهای خودانگيختهی تودهای و ابتکار خود کارگران در مبارزهشان قائل بود تا رشد تشکيلات و توانائیهای رهبران. بدينترتيب او با لنين از اساس، در مورد بها دادن به عامل خودانگيختهگى در تاريخ، و ازآنرو، بها دادن به مسألهی نقش تشکيلات در مبارزهی طبقاتى تفاوت داشت. اما پيش از آنکه به اين تفاوتها بپردازيم اجازه دهيد بهطور کوتاه به تفاوت آرای لوکزامبورگ و لنين در بارهی نظريهی مارکس در مورد انباشت سرمايه بپردازيم، زيرا اين مسأله پيوند تنگاتنگى با مسائل ديگر دارد.
فروپاشى سرمايه
رزا لوکزامبورگ پيشتر، در مبارزهی خود با ريويزيونيستها تأکيد کرده بود که طبقهی کارگر بايد خود را برای انقلاب و نه برای اصلاحات سامان دهد، زيرا سرمايهداری ناگزير به سمت فروپاشى خود مىرود. در برابر ريويزيونيسم که در تلاش بود برای سرمايهداری دوامی ابدی قائل شود، او بر اين پای میفشرد «که با اين فرض، که انباشت سرمايهداری محدوديت اقتصادی ندارد، سوسياليسم پايهی مستحکم ضرورت تاريخى و عينىاش را از دست میدهد. ما در آنصورت، در غبار نظامها و مکتبهای پيشامارکسيستى گم مىشويم، که مىخواستند سوسياليسم را صرفاً از بيعدالتى و پليدی دنيای کنونى، و صرفاً از عزم راسخ انقلابى طبقهی کارگر نتيجهگيری کنند.»[22]
اثر اصلی وی، انباشت سرمايه که بهمثابه بخشى از مبارزهی وی با رفرميسم درنظرگرفته شده بود، تخصيص به اثبات وجود محدوديتی عينى برای توسعهی سرمايهداری داشت، و در همان حال نقدی بود بر تئوری انباشت سرمايهی مارکس.[23]
بهنظر او مارکس مسألهی انباشت سرمايهی کل را فقط طرح کرده، اما بدان پاسخ نداده است. سرمايهی مارکس بهنظر او ‹ناکامل› و ‹ناتمام› مىآمد، ‹نقصانها›يی داشت که بايد رفع مىشد؛ مارکس «روند انباشت سرمايه را در جامعهاى تبيين کرده که فقط از سرمايهداران و کارگران تشکيل شده است»، او «در سيستم خود، تجارت خارجى را ناديده انگاشته است» و «بنابراين تحقق ارزش اضافى در خارج از هر دو طبقهی اجتماعىِ موجود، در سيستم او، هم ضروری و هم در عينحال ناممکن بهنظر مىرسد.» نزد مارکس انباشت سرمايه «به دور نادرستی افتاده است»؛ آری، اثر او دربرگيرندهی «تناقضهای آشکار»ی است، که لوکزامبورگ در صدد رفع آنها برآمد.
خود لوکزامبورگ ضرورت فروپاشى سرمايهداری را برمبنای اين «تناقض ديالکتيکى» مستدل کرد «که انباشت سرمايهداری برای حرکت خود نياز به نواحی غيرسرمايهداری بهمثابه محيط پيرامون خود دارد .... و تنها تا زمانى مىتواند به هستى خود ادامه دهد که چنين محيطی برايش فراهم باشد»[24]
او دشواریهای انباشت را در حوزهی دَوَران، در مسألهی فروش کالاها و تحقق ارزش اضافى مىجست، در حالىکه بهنظر مارکس اين دشواریها از پيش در حوزهی توليد وجود دارند، زيرا انباشت، موضوع ارزشزائى سرمايه (Kapitalverwertung) است. توليد ارزش اضافى و نه تحقق آن، بهنظر مارکس مشکل واقعى است. اما بهنظر رزا لوکزامبورگ بخشى از ارزش اضافی، در سرمايهداريای نظير آنچه مارکس بيانش مىکرد امکان فروش ندارد، و تبديل آن به سرمايه تنها از راه بازرگانى خارجى با کشورهای غيرسرمايهداری ممکن است. او اين موضوع را بدينگونه مطرح مىکند: « روند انباشت همهجا بدين گرايش دارد که اقتصاد کالائى ساده را بهجای اقتصاد طبيعى، و اقتصاد سرمايهداری را بهجای اقتصاد کالائىِ ساده بنشاند، و توليد سرمايه را بهمثابه يگانه و تنها شيوهی توليد، در تمامى کشورها و رشتهها به حاکميت مطلق برساند. آنگاه که اين روند بهپايان رسيد ـ هرچند که اين صرفاً طرحى نظری باقى مىماند ـ انباشت امری ناممکن مىگردد. تحقق ارزش اضافى و سرمايهکردن آن، به تکليفی لاينحل تبديل مىگردد. ... عدم امکان انباشت، از زاويهی سرمايه، بهمعنىِ عدم امکان رشد بيشتر نيروهای مولد، و بنابراين بهمعنىِ ضروت عينى و تاريخىِ نابودی سرمايهداری است.»[25]
اين تاملات رزالوکزامبورگ چيزهای تازهاى نبودند، آنچه بديع بود، شالودهای بود که وی به آن نظرات میبخشيد. او مىکوشيد درستى آنها را با تکيه بر طرحِ (Schema) بازتوليد مارکس در جلد دوم سرمايه ثابت کند. بهنظر مارکس سرمايه بايد انباشت شود. بايد نسبت معينى ميان رشتههای مختلف توليد برقرار باشد تا سرمايهداران، وسايل توليد و کارگران، وسايل مصرفىِ لازم را برای بازتوليد در بازار بيابند. اين نسبت که توسط انسانها کنترل نمىشود، کورکورانه خود را بهطور غيرمستقيم از راه بازار غالب مىسازد. مارکس آنرا بهدو بخش توليدی جامع تقليل داد: توليد وسايل توليد و توليد وسايل مصرف. او با ارقامی که بطور دلبخواهی برگزيده بود، مبادله ميان دو بخش را توضيح داد. بر اساس اين طرحِ مارکس، انباشت ظاهراً بدون اختلال جريان دارد و مبادله ميان دو بخش بدون اِشکال صورت مىگيرد. رزا لوکزامبورگ مىگويد: « اگر عين عبارات طرحِ بازتوليد را درنظر بگيريم، چنين مينمايد که گوئى توليد سرمايهداری، بهتنهائی کل ارزش اضافى خود را متحقق مىکند و ارزش اضافى سرمايهشده را برای نيازهای خود مورد استفاده قرار مىدهد. اما اگر توليد سرمايهداری، خود بهتنهائى خريدار محصول اضافى خود باشد، ديگر برای انباشت مرزی نمىتوان يافت. ... با پيشفرضهای مارکس، طرحِ بازتوليد جايی برای تعبير ديگری نمىگذارد، جز توليد بىحدومرز بهخاطر توليد.»[26]
اما به گفتهی رزا لوکزامبورگ اين نمىتواند ‹هدف› انباشت باشد؛ اينچنين توليدی، آنگونه که طرحِ بازتوليد القا مىکند «از ديد سرمايهداری کاملاً بىمعنا»ست. ... «نمودار انباشت مارکس به اين پرسش که بازتوليد گسترده اساساً برای چهکسى صورت مىگيرد، پاسخى نمىدهد.» ... «درست است که در جريان انباشت، مصرفِ کارگران مثل مصرفِ سرمايهداران افزايش مىيابد، اما مصرف شخصى سرمايهداران زير عنوان بازتوليد ساده قرار دارد؛ پس سرمايهداران برای چهکسى توليد مىکنند، وقتى که خود همهی ارزش اضافى را مصرف نکرده، بلکه داوطلبانه از آن ‹دلبرکنده›، يعنى انباشتاش مىکنند؟ ... هدف انباشتِ بىوقفهی سرمايه، باز نمىتواند نگهداري ارتشى روزافزون از کارگران باشد، زيرا مصرف کارگران به لحاظ سرمايهداری، پيآمد انباشت و نه هدف و پيششرط آن است. ... هر آن، که طرح بازتوليد گستردهی مارکس با واقعيت عينی مطابقت کند، خودِ آن نشانهی پايان توليد سرمايهداری خواهد بود».[27]
اما رابطهی مبادلهی بدون اصطکاک ميان دو بخش بزرگ توليد، يعنی تعادل بين آنها در چهارچوب طرح بازتوليد مارکس، بهنظر لوکزامبورگ اصلاً ممکن نيست. « اگر رشد ترکيب ارگانيک سرمايه27-آرا بپذيريم، اين بهمعنای آن خواهد بود که تناسب کمّىِ لازم [ميان دو بخش] را نمیتوان حفظ نمود؛ يعنى امکانناپذيري انباشتِ ادامهدار را مىتوان بهصورت نموداری، با مقادير کمّىِ صرف اثبات کرد. مبادلهی همسنگ ميان دو بخش ممکن نيست، و مازاد غيرقابلِفروشی در بخش کالاهای مصرفى بهجا خواهد ماند، يعنی مازاد توليد ارزش اضافی؛ مازادی که تنها در کشورهای غيرسرمايهداری مىتواند بهفروش رود.»[28] با اين تئوری، رزا لوکزامبورگ همچنين ضرورتهای امپرياليستی کشورهای سرمايهداری را توضيح مىدهد.
در مغايرت کامل با اين تئوری رزا لوکزامبورگ، نظر لنين قرار دارد که در همهي نوشتههای اقتصادی او بهچشم میخورد. او در همرأيی کامل با مارکس تضادهايى را که نشانهی محدوديت تاريخى سرمايهداریاند، در حوزهی توليد مىجست، ونه ـ مثل رزا لوکزامبورگ ـ در حوزهی دَوَران. لنين غيرنقادانه و بیچونوچرا، نظرات خود را برپايهی تئوريهای اقتصادی مارکس قرار داد، زيرا آنها را تکميلشدنى نمیديد. او در آثار تئوريکش در بررسى توسعهی سرمايهداری بهطور عام و سرمايهداری روسيه بهطور خاص، خود را به کاربرد آموزههای مارکس محدود کرد.
لنين در همان نوشتههايش عليه نارودنيکها، پيشاپيش بسياری از استدلالهاي خود را عليه نظر رزا لوکزامبورگ مطرح کرده بود. نارودنيکها نمىخواستند توسعهی سرمايهداری در روسيه را باور کنند، زيرا برای آنها شرط اصلىِ آن، توسعهی بازار خارجى بود و اين بازار برای روسيه، بهسبب اينکه خيلى دير پا به عرصهی سرمايهداری نهاده بود، وجود نداشت. آنها ادعا مىکردند که بازار داخلىِ سرمايهداری برای گسترش اقتصاد سرمايهداری کافى نبوده، و حتا با بينواشدن تودهها، که با سرمايهداری همراه است، اين بازار پيوسته کوچکتر میشود. آنها نيز پيش از لوکزامبورگ، تحقق ارزش اضافى سرمايهداری را، در صورت نبود بازارهای خارجى رد مىکردند. اما بهنظر لنين موضوع تحقق ارزش اضافى به اين مسأله ربطى ندارد: «وارد کردن بازرگانىِ خارجى مشکل را بهتعويق مىاندازد ولى حل نمىکند.»[29]
لزوم بازار خارجى برای يک کشور سرمايهداری، بهنظر لنين « اساساً نه بهوسيلهی قوانين بهتحققرسيدنِ محصول (و بهخصوص ارزش اضافىِ) اجتماعی توضيح داده ميشود، بلکه بدين وسيله، که سرمايهداری فقط در نتيجهی آن گردش کالائىِ کاملاً توسعهيافتهای پديد میآيد، که از مرزهای ملی فراتر رود.»[30] لنين مىگويد: فروش فرآورده در بازار خارجى چيزی را توضيح نمىدهد، «بلکه خودش نياز به توضيح دارد: توضيح چگونگیِ يافتنِ فرآوردهی معادل آن. ... وقتى که از ‹مشکلات› تحقق ارزشاضافی صحبت مىشود، بايد همچين تصديق کرد که اين ‹مشکلات› نهتنها امکانپذير، بلکه اجتنابناپذير نيز هستند، و آنهم نه فقط در مورد ارزشاضافى، بلکه در مورد همهی اجزای فرآوردهی سرمايهداری. مشکلاتى از اين نوع، که از تقسيم نامتناسب شاخههای مختلف توليد منشأ گرفتهاند، مدام نهتنها در تحقق ارزشاضافى، بلکه در تحقق سرمايهی متغير و ثابت نيز بهوجود مىآيند؛ نهتنها در تحقق فراورده در شکل کالاهای مصرفى، بلکه همچنين در شکل وسايل توليدی.»[31]
در سال 1899 لنين در کتاب در خصلتنمائى رمانتيسيسم اقتصادی مىنويسد: «در واقع اين قانونِ توليد سرمايهداری است که سرمايهی ثابت سريعتر از سرمايهی متغير رشد مىکند، يعنى بخش روزافزونتری از سرمايهی نوايجاد بهسوی آن حوزهی توليد اجتماعى جريان میيابد که سازندهی وسايل توليد است. در نتيجه، اين حوزه بايد مطلقاً سريعتر از آن حوزهای که سازندهی وسايل مصرف است رشد کند. در نتيجه، وسايل مصرف جای هرچه کمتری را در مقدار کل توليد سرمايهداری اشغال میکند. و اين کاملاً با رسالت تاريخىِ سرمايهداری و با ساخت اجتماعىِ ويژهی آن هماهنگی دارد: اولى مبتنی است بر تکامل نيروهای مولد جامعه و دومى مانع بهرهگيری تودههای مردم از اين نيروهای مولد.»[g]
برای لنين هيچچيز «بىمعنىتر از اين نيست، که از اين تناقض ميان توليد و مصرف نتيجه گرفته شود، که مارکس احتمال تحقق ارزش اضافى را در جامعهی سرمايهداری نفى کرده، يا بحرانها را بهعنوان پیآمدِ مصرفِ نامکفى توضيح داده است.» او در کتابش در بارهی توسعهی سرمايهداری روسيه در جای ديگری مىنويسد: « ... شاخههای گوناگون صنعت که در حکم ‹بازار› برای همديگر عمل مىکنند بهطور يکسان رشد نمىيابند، آنها ازهم جلو میزنند، و صنعت رشديافتهتر به جستوجوی بازار خارجى مىپردازد. اين امر بههيچوجه نشان نمیدهد که برای کشور سرمايهداری بهتحققرساندن ارزش اضافى ناممکن است .... اين تنها، بىتناسبى در توسعهی صنايع مختلف را خاطرنشان مىسازد. در صورت توزيع سرمايهی ملى به گونهای ديگر، ممکن است همان مقدار محصول در درون کشور به تحقق برسد.»[32]
بهنظر لنين، مارکس با طرح بازتوليد خود « روند بهتحققرسيدنِ فراورده بهطور عام و ارزش اضافى بهطور خاص را کاملاً توضيح داد و آشکار کرد که بهحساب آوردن بازار خارجى در رابطه با مسألهی تحقق، مطلقا نادرست است.»[33] مستعد بودن سرمايهداری برای بحران و گرايشهای توسعهطلبانهی آن، بهنظر لنين ازطريق ناموزونی رشد شاخههای گوناگون صنعت توضيح داده مىشود. او در کتابش دربارهی امپرياليسم، از خصلت انحصاری سرمايهداری، گسترش مداوم استعمارگرانه و تقسيم امپرياليستى جهان را استنتاج میکند. بورژوازی کشورهای مسلطِ سرمايهداری، بهوسيلهی صدور سرمايه و تسلط بر منابع مواد خام، اضافهسودهای عظيمى بدست مىآورد. به نظر او توسعهی امپرياليستى، بيشتر نه بهخاطر تحقق ارزش اضافى، بلکه برای افزودن به حجم سودها است.[34]
بىترديد برداشت لنين، از برداشت رزا لوکزامبورگ به مارکس نزديکتر است. لوکزامبورگ گرچه در تئوریِ مارکس در مورد انباشت سرمايه، کاملاً بدرستى قانون فروپاشىِ سرمايه را بازشناخت، اما مبنای استدلال مارکس برای اين قانون را نديد و تئوری خاص خودش را در مورد تحقق طرح نمود، که لنين آن را بهدرستی بهعنوان تئوریای غيرمارکسيستى و نادرست رد کرد. اما در اين رابطه جالب است تذکر داده شود، که لنين در کتابنامهی افزوده به زندگىنامهی مارکساش به «تحليلِ اُتو باوئر دربارهی تعبير نادرست (لوکزامبورگ) از تئوری مارکس »[35] در نويتسايت ارجاع مىدهد.
اما رزا لوکزامبورگ در ضدنقد اش، نقد باوئر[36] به تئوری انباشت خود را بهدرستی «رسوائی برای مارکسيسم رسمى کنونى» ناميد؛ زيرا باوئر در حملاتش فقط اين ديدگاه رويزيونيستی را تکرار مىکرد که برای سرمايهداری حدومرزی عينى وجود ندارد. بهنظر باوئر «سرمايهداری بدون توسعهيافتن نيز قابل تصور است. ... و اين بهعلت ناممکنبودن مکانيکىِ تحقق ارزش اضافى» نيست که سرمايهداری سقوط میکند، بلکه «بهعلت خشمى است که تودههای مردم را بدان سوق مىدهد. ... [سرمايهداری] توسط طبقهی کارگرِ مدامفزونىيابندهای برانداخته خواهد شد، که بهوسيلهی خودِ سازوکارِ روند توليد سرمايهداری آموزشديده، متحدشده و سازمانيافته است.»[37]
باوئر کوشيد بهوسيلهی طرحهای بازتوليدِ اصلاحشدهای، که بسياری از نقايص مورد ايراد رزا لوکزامبورگ به طرح مارکس را نداشت، اثبات کند که حتا بافرض رشد ترکيب ارگانيک سرمايه نيز، مبادلهی بدوناصطکاک ميان دو بخش در طرح بازتوليد ممکن است. اما رزا لوکزامبورگ ثابت کرد، که در طرح اصلاحشدهی او نيز مازادِ غيرقابلفروشى در بخش کالاهای مصرفى باقى مىماند که برای بهتحققرسيدن، تسخير بازارهای جديد را ناگزير مىسازد. اينجا، باوئر ديگر حرفى برای گفتن نداشت. بااينهمه، لنين به او بهعنوان «تحليلگر تئوریِ نادرست رزا لوکزامبورگ» ارجاع مىدهد.
استدلال باوئر نظر رزا لوکزامبورگ را نهتنها اصلاً زير سؤال نمىبُرد، بلکه با مراجعه به خود همين طرحِ باوئر، نادرستى کامل نتيجهگيری او از طرح بازتوليد خودش، دال بر امکان انباشت نامحدود (مستقل از مسألهی رابطهی مبادله ميان دو بخش) قابل اثبات بود. هنريک گروسمان ثابت کرد که اگر طرح باوئر را به دورهی زمانىِ طولانىتری بسط دهيم، پیآمد آن نه گسترش بدون اصطکاک سرمايهداری، که باوئر نتيجه میگرفت، بلکه پايان ارزشزائیِ سرمايه خواهد بود. مبارزه عليه تئوری رزا لوکزامبورگ در مورد فروپاشى، صرفاً به تئوری جديدی از فروپاشى انجاميد.[38]
مشاجره ميان لوکزامبورگ و باوئر، که طرفداری لنين از باوئر را به همراه داشت، مشاجرهاى بود بر سر هيچ، و بار ديگر ذکر اين نکته جالب توجه است که لنين بىمعنا بودنِ کلّ اين بحث را نمىديد. اين بحث برسرِ امکان يا عدم امکانِ رابطهی مبادلهي بدوناصطکاک، ميان دو بخش طرح بازتوليد مارکسى دور مىزد، که تحقق کامل ارزش اضافى بدان بستگى داشت. اما در سيستم مارکس، آن طرح تنها بهعنوان وسيلهای کمکی برای تحليل نظری در نظر گرفته شده بود و چنان پنداشته نشده بود که دارای پايهای عينی در جهان خارجی باشد. هنريک گروسمان در بازسازیِ متقاعدکنندهاش از طرحِ ساختار سرمايهی مارکس،[39]و همينطور در آثار ديگرش، معنای واقعى طرح بازتوليد را نشان داد و بدينترتيب بحث بر سر تئوری انباشت مارکس را بر شالودهی نو و بارورتری قرار داد. تمامى نقدی که لوکزامبورگ به مارکس بر مبنای اين طرح داشت، بر اين فرض استوار بود که طرح بازتوليد دارای پايهای عينی است.
اما، گروسمان تاکيد مىکند که «طرح بازتوليد، بهخودیخود ادعا ندارد که انعکاسی از واقعيت مشخص سرمايهداری است. اين طرح صرفاً حلقهيى است در فرآيند تخمين ((Annäherungsverfahren نزد مارکس، که با ديگر فرضهای سادهکنندهای، که طرح بازتوليد مبتنى بر آنهاست، و همراه با جرح و تعديلهای بعدي، بهمفهوم مشخصتر ساختن رفتهرفتهی موضوع، کل جدايىناپذيری را تشکيل مىدهند. بنابراين هريک از اين سه جزء بهتنهايى، بدون دو جزء ديگر، برای شناخت واقعيت کاملاً بىمعنا میشود و نمىتواند اهميتی بيش از مرحلهی مقدماتى شناخت، يعنی پلهی نخست در فرايند رهيافت به واقعيت مشخص داشته باشد.».[40]
طرح بازتوليد مارکس با مبادلهی ارزشها سروکار دارد، اما در واقعيت، کالاها نه براساس ارزششان، بلکه بر اساس قيمتهای توليد مبادله میشوند. «در طرح بازتوليد که براساس ارزشها بنا شده است، لزوماً در هر بخشِ طرح، نرخِ سودهای متفاوتی بهدست میآيد. اما در واقعيت، نرخهای متفاوت سود گرايش بهيکسانشدن در حد سود متوسط دارند، امری که خود نقداً در مفهوم قيمت توليد خوابيده است. بنابراين اگر کسى بخواهد رد يا تأييدِ امکان تحققِ ارزش اضافى را بر اين طرح استوار کند، بايد آن را نخست به يک طرحِ مبتني بر قيمتها تبديل کند.»[41]
حتا اگر رزا لوکزامبورگ موفق به اثبات اين امر هم مىشد که در طرح بازتوليد مارکس، بهفروشرفتن کامل کالاها ناممکن بوده و هرساله اجباراً مازادِ فزايندهيى از وسايل مصرف ايجاد میشود، چهچيزی را مىتوانست ثابت کند؟ «تنها اين امر را، که ‹مازاد غيرقابل فروش› در بخش وسايل مصرفى، در چهارچوب طرح مبتني بر ارزش بهوجود مىآيد، يعنى با پيشفرض اين که کالاها با ارزشهايشان مبادله مىشوند.»[42]اما چنين پيشفرضی در واقعيت جائی ندارد. در طرح مبتنی بر ارزش، که تحليل رزا لوکزامبورگ براساس آن استوار است، شاخههای مختلفِ توليد، نرخِ سودهای متفاوتى دارند، که به سود متوسطِ يکسان تبديل نمىشوند، چرا که در طرح بازتوليد از رقابت چشمپوشی شده است. پس نتيجهگيريهای رزا لوکزامبورگ چه چيزی را در مورد واقعيت بيان میکنند، وقتی که آنها از طرح بازتوليدی استنتاج شدهاند که اعتبار عينى ندارد؟
«از آنجا که بر اثر رقابت، ارزشها به قيمتهای توليد تبديل شده و از اين طريق ارزش اضافى، ميان شاخههای مختلف صنعت (در طرح)، بازتوزيع مىشود، پس ضرورتاً تغييری نيز در رابطهي تناسبیِ تاکنونى در حوزههای مختلفِ طرح بازتوليد روی مىدهد؛ لذا کاملاً ممکن و حتا محتمل است که يک ‹مازاد مصرفی› در طرحِ مبتنى بر ارزش، بعداً در طرحِ مبتنى بر قيمتِ توليد از بين برود و برعکس، تعادل اوليهی طرح مبتنى بر ارزش، بعداً در طرح مبتنى بر قيمتِ توليد، به بىتناسبى تبديل شود.»[43]
سردرگمى نظری رزا لوکزامبورگ، خود را به بهترين وجه در اين امر نشان مىدهد که او از يکسو در نرخ سودِ متوسط، عامل هدايتکننده ای را مىبيند، «که واقعاً با هر تک سرمايهای بهمثابه بخشى از سرمايهی کل اجتماعى برخورد مىکند و برحسب مقدار آن سرمايه و بدون توجه به کميتى [از ارزش اضافی] که خود آن سرمايه عملاً کسب کرده است، به آن سودی به عنوان سهمی از کل ارزش اضافىِ حاصل در جامعه تخصيص میدهد»،[44]و بااينهمه او باز به بررسى اين پرسش مىپردازد که آيا مبادلهای بدون مازاد ممکن است؛ و آنهم براساس طرح بازتوليدی که با نرخ سود متوسط بيگانه است. اگر کارکرد نرخ سود متوسط را در نظر بگيريم، استدلال رزا لوکزامبورگ درمورد بىتناسبى، هرگونه ارزشى را از دست مىدهد، زيرا کالاها در يک بخش بالاتر و در بخش ديگر پايينتر از ارزششان به فروش میرسند، و بر پايهی قيمتهای توليد، جزء غيرقابل فروش ارزش اضافى مىتواند از بين برود.
قانون انباشت سرمايهی مارکسی با قانون نزول نرخ سود يکسان است. بهسبب اجبار دائمى به انباشت، نزول نرخ سود فقط برای زمان محدودی میتواند با رشد حجم سود جبران شود. بهنظر مارکس، سرمايه نه از فزونیِ ارزش اضافىای که امکان تحقق ندارد، بلکه از کمبود ارزش اضافى است، که نابود مىشود. رزا لوکزامبورگ پيامدهای نزول نرخ سود را کاملاً ناديده گرفت؛ و بدين سبب نيز، ناگزير از طرح پرسشى شد دربارهي ‹هدف› انباشت، پرسشی که از ديدگاه مارکس بیمعنا بود.
لوکزامبورگ مىنويسد: «مىگويند که سرمايهداری بهعلت نزول نرخ سود نابود خواهد شد. ... اين مايهی تسلای خاطر، متاسفانه با يک جملهی مارکس محو مىشود، يعنی با اين عبارت که برای سرمايههای بزرگ نزول نرخ سود از طريق بالا رفتن حجم سود جبران مىشود. بنابراين تا نابودی سرمايهداری بر اثر نزول نرخ سود هنوز راه درازی درپيش است، همچنان که تا خاموشى خورشيد.»[45] او اين موضوع را درنيافت که مارکس با بيان اين فاکت، در همان زمان محدوديت آن را نيز يادآوری کرده و آن اين که نزول نرخ سود، کاهش حجم سود را نيز در پی دارد؛ در واقع نزول نرخ سود، ابتدا کاهش نسبى و سپس کاهش مطلق حجم سودِ موجود را، در مقايسه با نيازهای انباشت سرمايه بيان مىکند.
درست است که لنين اين را که «نرخ سود گرايش به کاهش دارد»،[46] قابل درک يافت و به اين امر اشاره نمود که «مارکس اين گرايش و شماری از شرايطى را که آن را پوشيده نگه میدارند يا در مقابل آن عمل مىکنند، تحليل کرده است»،[47] اما برای او نيز اهميت کامل اين قانون در سيستم مارکسی روشن نبود. اين امر را از يکسو، پذيرش پاسخ دفاعی باوئر به رزا لوکزامبورگ توسط او، و از سوی ديگر محدودکردن توضيحِ بحران به ناموزونی رشد شاخههای گوناگون صنعت روشن مىسازد. و اين نيز دستآخر، برداشتهای متناقض او را توضيح میدهد که گاهی به پايان گريزناپذير سرمايهداری اعتقاد داشت، و زمانى ديگر تأکيد مىکرد که برای سرمايهداری مطلقاً هيچ اوضاع چارهناپذيری وجود ندارد، که نتواند راه گريزی از آن بيابد. در آثار او استدلال اقتصادی متقاعدکنندهاى برای پايان سرمايهداری يافت نمىشود، اما در عين حال او اعتقاد راسخ دارد که اين نظام بهطور چارهناپذيری بهسوی نابودی مىرود. علت اين امر در آن است، که او با وجود اينکه برخلاف باوئر (و سوسيالدموکراسى) به امکان دگرگونی رفرميستىِ سرمايهداری به سوسياليسم اعتقاد نداشت، اما بههمراه باوئر (و سوسيالدموکراسى) مىپنداشت که واژگونى سرمايهداری صرفاً مسألهی رشد آگاهى انقلابى طبقهی کارگر است، که هر دو، از آن برداشت ديگری نداشتند جز اين که انقلاب مسألهی تشکيلات و رهبران آن میباشد.
خودانگيختهگى و نقش سازمان
تااينجا ديديم که رزالوکزامبورگ بهدرستى تأکيد مىکرد که برای مارکس قانون انباشت، درعينحال قانون فروپاشى سرمايه است. گرچه او در استدلال اشتباه میکرد، اما نتيحهگيریهايش درست بودند. و بااينکه او در توضيحاش از قانون فروپاشى سرمايه کاملاً با مارکس تفاوت داشت، اما وجودِ اين قانون را بهرسميت مىشناخت. استدلالهای لنين عليه برداشت لوکزامبورگ قابل قبول بودند و، تاآنجاکه طرح شده بودند، با توضيحات مارکس همخوانى داشتند، اما او از طرح اين پرسش که آيا سرمايهداری با حدومرزی عينى روبروست، طفره میرفت. آموزهی بحران او نارسا و متناقض بود. نظرِ هرچند درستترِ او، به نتيجهگيريهای حقيقتاًّ انقلابى نيانجاميد. استدلال لوکزامبورگ، حتا با وجودی که اشتباه بود، باز انقلابى ماند. زيرا که مسأله برسر اين است: تأکيد بر قانونمندی گرايش سرمايهداری به فروپاشى و اثبات آن.
لنين که نسبت به رزالوکزامبورگ هنوز به سوسيالدموکراسى بسيار نزديکتر بود، فروپاشى سرمايهداری را بيشتر اقدام سياسى آگاهانهاى مىديد تا ضرورتى اقتصادی. او درنيافت که اين مسأله که آيا در رابطه با انقلاب پرولتری، عامل اقتصادی غالب است يا سياسى، نه مسألهی تئوری مجرد، بلکه مسألهی اوضاع مشخصِ هر زمان معينی است، که تحليل آن، بايد بدين مسأله پاسخ دهد. اين دو عامل در واقعيت، برخلاف عالم مفاهيم، ازهم جدايىناپذيرند. لنين بسياری از گمانهای هيلفردينگ را در بارهی توسعهی سرمايهداری، که بهعقيدهی اينيکی به سوی باصطلاح ‹کارتل فراگيری›[48]گرايش دارد، پذيرفته بود. او نهتنها در آغاز کار، با عزيمت از خصلت بورژوائى انقلاب آتیِ روسيه، و بدين ترتيب با سازگارکردن آگاهانهی خود با نمودها و ضرورتهای بورژوائى آن، بلکه بعدها با حمل نگرش هيلفردينگ در بارهی کشورهای توسعهيافتهتر سرمايهداری نيز، به پربهادادنش به ‹جنبهی سياسى› انقلاب پرولتری رسيد.
بهنظر لنين اين فرض نادرست بود (و اين در مورد عرصهی بينالمللى مصداق داشت) که ما در عصر انقلاب خالص پرولتری زندگى مىکنيم؛ در واقعيتِ امر، بهنظر او چنين انقلابى هرگز امکان ندارد. انقلاب واقعى برای او تبديلِ ديالکتيکىِ انقلاب بورژوائى به انقلاب پرولتری است. خواستهای انقلاب بورژوائى که هنوز در دستور روز هستند، ازاينپس تنها در چهارچوب انقلاب پرولتری قابل تحققاند؛ اما اين انقلاب پرولتری تنها در رهبریاش پرولتری است؛ و همهی ستمديدهگان را که بايد به متحدين پرولتاريا بدل شوند، دربر مىگيرد: دهقانان، طبقات متوسط، خلقهای مستعمرات، ملتهای ستمديده وغيره. اين انقلابِ واقعی در عصر امپرياليسم رخ میدهد، امپرياليسمی که با انحصاريشدن اقتصاد پا گرفته، و بهنظر لنين سرمايهداريِ ‹انگلى›، ‹گنديده› و ‹آخرين مرحلهی توسعهی سرمايهداری›، بلافاصله پيشاز بروز انقلاب پرولتری است.[49]در درک لنين، امپرياليسم منجر «به اجتماعیشدن تقريباً کامل توليد میشود و سرمايهداران را بهقول معروف، علیرغم اراده و آگاهىشان به يک نوع نظام اجتماعى نوينی مىکشاند، که عبارت است از گذار از آزادی کامل رقابت به اجتماعىشدن کامل».[50]
بهنظر لنين سرمايهداری انحصاری، توليد را پيشازاين برای اجتماعىشدن آماده کرده است؛ تنها مسألهی باقىمانده، درآوردن کنترل اقتصاد از دست سرمايهداران و سپردن آن بهدست دولت و پسازآن، تنظيم توزيع براساس اصول سوسياليستى است. کل مسألهی سوسياليسم مسألهی تصرف قدرت سياسى برای حزب پرولتری است، که در پیِ آن سوسياليسم را برای کارگران تحقق خواهد بخشيد. ميان لنين و سوسيالدموکراسى، تا آنجا که مساله بر سر ساختمان سوسياليسم و مسائل سازماندهى آن بود، اختلافى وجود نداشت. اختلاف تنها برسر چگونگیِ بهدست آوردن کنترل بر توليد بود: بهشيوهی پارلمانى يا انقلابى. اما در هردو ديدگاه، تصاحب قدرت سياسى و کنترل بر کلّ انحصار، راه حلی بسنده برای مسائل اقتصاد سوسياليستى بود. بدين سبب لنين از سرمايهداری دولتى نيز ابائى نداشت و دربرابر مخالفان آن در يازدهمين کنگرهی حزب بلشويک گفت: «سرمايهداری دولتى آن شکل از سرمايهداری است که ما قادر خواهيم بود آن را محدود و مرزهای آن را تعيين کنيم؛ اين سرمايهداری دولتى با دولت مربوط است، اما اين دولت کارگراناند، بخش پيشروتر کارگران است، پيشاهنگ است، ما هستيم. و اين تنها به ما بستگى دارد که اين سرمايهداری دولتى بر چه منوال خواهد بود.»50-آ
اگر نزد اتو باوئر انقلاب پرولتری، تنها به وضعيت آگاهى طبقاتى، کارگرانِ سازمانيافته، و به ارادهی سياسى آنها بستگى داشت (که با تکنگاهى به سازمانهای سوسيالدموکراسى که بر اعضای خود تسلط کامل دارند، درعمل بدين معناست که به اتوباوئر و دارودستهاش بستگى داشت)، اينجا نيز نزد لنين، سرنوشت سرمايهداری دولتى به رفتار حزب بستگى دارد، که اين هم توسط بورکراسى تعيين شده است، و کل تاريخ از نو شرح حال بزرگواری، ازخودگذشتگى و شجاعت گروهى است که اين فضايل را نزد والاترين فاضلان آموزش مىبينند.
اما لنين با اين موضعاش دربارهی سرمايهداری دولتى، دال براينکه سرنوشت آن را اراده ونه قوانين اقتصادی معين مىکند ـ علیرغم اين که قوانين اقتصادی سرمايهداری دولتى اصولاً چيزی جز قوانين اقتصادی سرمايهداری انحصاری نيستند ـ تنها بهخود وفادار ماند، زيرا برای او انقلاب نيز در تحليل نهائى به کيفيت حزب و رهبران آن بستگى داشت. در همنوائی با کائوتسکى، که به نظرش آگاهى انقلابىِ مطلقاً لازم برای انقلاب را (آگاهىاى که برای کائوتسکى ايدئولوژی بود، نه چيز ديگر) تنها از خارج مىتوان بهميان کارگران برد، زيرا که کارگران بهخوديخود از پروراندن آن ناتوانند، لنين نيز ادعا مىکرد که «طبقهی کارگر، با تلاش خود صرفاً میتواند آگاهى اتحاديهای حاصل نمايد، يعنی اعتقاد به اين که بايد تشکيل اتحاديه دهد، برضد کارفرمايان مبارزه کند و دولت را مجبور به صدور قانون کار لازم برای کارگران بنمايد و غيره. اما آموزهی سوسياليسم از آن تئوریهای فلسفى، تاريخى و اقتصادیای نشو و نما يافته است که نمايندگان دانشور طبقات دارا، روشنفکران تتبع نمودهاند».[51]کارگران به عقيدهی لنين نمىتوانند آگاهى سياسىاى را که پيششرط ضروری پيروزی سوسياليسم است بپرورانند. بدينسان سوسياليسم بار ديگر، ‹امرِ طبقهی کارگر› بودن را، آنگونه که مارکس مىديد، کنار گذاشت؛ سوسياليسم اکنون وابسته بود به ايدئولوژی انقلابى بورژوازی، و بدون شک ‹مارکسيست› مذهبى، جى. ميدلتون موری J. Middleton Murry امروزه فقط ردِ پای کائوتسکى و لنين را دنبال مىکند، وقتىکه منطقاً بدين نتيجهی مىرسد، که کل سوسياليسم چيزی بيشتر از «اساساً جنبش بورژواهای تغييرِمرامداده» نيست.[52]
البته لنين، آنجا که ادعا مىکند، که کارگران از پروردن «آگاهى سياسى» ناتواناند، بر موضع مارکسيستى تکيه داده است. مارکس در مشاجرهاش با آرنولد روگه، که با اندوه از فقدان آگاهى سياسى شکوه مىکرد و از نبود آن، که بهنظر وی فلاکت موجود در آن زمان بايستى آن را میآفريد، متحير بود، نوشت: «نادرست است بگوئيم که فلاکت اجتماعى، شعور(Verständnis) سياسى بههمراه مىآورد. واقعيت درست برعکس است: آسايش اجتماعى، شعور سياسى را مىآفريند، زيرا شعور سياسى خصيصهاى عقلانى است که بهکسى ارزانى شده که در نازونعمت بسر مىبرد.»[53]
اما درک لنين ديگر بيش از اين ربطى به مارکس ندارد، بلکه او آنجا که نمىتواند انقلاب پرولترياى بدون اين شعورـ آگاهی(Intellekt-Bewußtsein) تصور کند، آنجا که کل انقلاب را منوط به مداخلهی آگاهانهی ‹دانايان› يا انقلابيون حرفهای مىکند، به سطح انقلابىِ بورژوايی چون روگه تنزل مىکند. در برابر اين برداشتِ روگهـ لنين، اما مارکس مىگويد: « هرجا احزاب سياسى وجود دارند، هرکدام علت هرگونه فلاکت اجتماعی را در اين مىبيند که بهجاى او، رقيباش سکانِ دولت را بدست دارد. حتا سياستمداران راديکال و انقلابى علت فلاکت را نه در ذات دولت، بلکه در شکلِ خاصى از دولت مىجويند، و مىخواهند بهجاى آن شکلِ دولتىِ ديگرى بگذارند.» او در توصيف درخشاناش ادامه میدهد: «هرچه شعور سياسى مردم پرورشيافتهتر و همهگيرتر باشد پرولتاريا بههمان اندازه بيشتر... نيروهای خود را در شورشهای نامعقول، بىثمر و بهخونکشيده، هدر خواهد داد. بهسبب اين که پرولتاريا در راستای مشىهای سياسى مىانديشد، علت همهی بدبختیها را در اِعمال ارادهی انسانها، و همهی وسايل درمان را در قهر و در سرنگونى شکل بخصوصى از دولت مىبيند. ... شعور سياسى ريشههای فلاکت اجتماعى را از وی پنهان مىکند؛ بينش وی را از اهداف واقعى خود تحريف کرده و غريزه اجتماعى او را کور مىنمايد.»[54]
مارکس دربرابر حکم روگه (و موضع لنين) که انقلاب بدون ‹روح سياسى› ناممکن است، مىنويسد: «انقلابِ روحهای سياسى، يک دارودسته حاکم را در جامعه، مطابق با طبع محدود و دوپارهی اين روحها، و به خرج جامعه سازمان مىدهد.»[55] اما لنين هم، هرگز قصدی بيش از تعويض حاکميت بر ابزار توليد نداشت، زيرا که بهنظر او اين برای سوسياليسم کافى بود. تأکيد بيشازحد او بر عامل ذهنى و سياسى هم از همينجاست ـ که او را برآن میداشت که کار سازماندهى سوسياليسم را يک اقدام سياسى ببيند. در حالیکه بهنظر مارکس، درست است که بدون انقلاب، سوسياليسم وجود ندارد و اين انقلاب، اقدام سياسى پرولتارياست، اما پرولتاريا «اين اقدام سياسى را تنها تا آنجا لازم دارد که برای روند تخريب و نابودی ضروری است. جائى که سازماندهى سوسياليسم آغاز مىشود، جائى که هدف و روح واقعی آن پديدار میشود، آنجا سوسياليسم پوستهی سياسى خود را بدور مىافکند.»[56]
عناصر بورژوائى در تفکر لنين، که نخست پايان سرمايهداری را به پيشفرضهای سياسىِ معينى، که لزوماً موجود نيستند، منوط مىکند؛ و سپس انحصاريشدن روزافزون را با اجتماعىشدن توليد يکی میپندارد (چيزی که امروزه بر هر کسى روشن است که چنين نيست)، و کل مسألهی سوسياليسم را موکول به کنترل انحصارات توسط دولت و جايگزينکردن بوروکراسی نو به جای بوروکراسى کهن مىکند، و انقلاب برايش به مسابقهاى ميان انقلابيون و بورژوازی برای جلب تودهها تنزل پيدا مىکند؛ چنين ديدگاهى ناگزير بايد عنصر انقلابىِ جنبش تودهای خودانگيخته، و قدرت و روشنىِ هدف آنرا خوار شمارد، تا بتواند بهمان نسبت نقش فردی خود و نقش آگاهى سوسياليستىای را که به يک ايدئولوژی تنزل پيدا کرده است، بزرگ جلوه دهد.
لنين مسلماً نمىتواند عنصر خودانگيختهگى را نفى کند، اما برای او خودانگيختهگى «اساساً چيز ديگری جز شکل نطفهای آگاهى نيست»،[57] که در تشکيلات به حد بلوغ مىرسد و تنها پسازآن واقعاً انقلابى است، زيرا که کاملاً آگاهانه است. بيداری خودانگيختهي تودهها او را راضى نمىکند و برای پيروزی سوسياليستى کافى نيست. او مىنويسد: «اين امر که تودهها بطور خودانگيخته به جنبش مىپيوندند سازماندهى اين مبارزه را نه کمتر، بلکه بيشتر ضروری مىکند.»[58]
خطای نظريهی خودانگيختهگى بهگفتهی لنين در اين است که «نقش عنصر آگاهى را کوچک» و «رهبریِ فردیِ قدرتمند را نفى مىکند»، رهبریای که بهنظر لنين «برای موفقيت طبقه ضروری» است. ضعفهای سازمان و رهبری آن، برای وی ضعفهای خود جنبش کارگری هستند. بايد مبارزه را سازماندهی و سازمان را طرحريزی کرد؛ همه چيز بدان و به رهبری درست بستگى دارد. اين رهبری بايد روی تودهها نفوذ داشته باشد و اين نفوذ، بيشتر از تودهها ارزش دارد. اين که تودهها در کجا و چگونه سازمان يافتهاند، در شوراها يا اتحاديهها، برای او اهميتى ندارد. مهم اين است که آنان توسط بلشويکها رهبری شوند.
رزالوکزامبورگ اين مسائل را در پرتو کاملاً متفاوتی مىبيند. او آگاهىِ انقلابى را با شعورـ آگاهیِ انقلابيون حرفهای لنينى اشتباه نمىگيرد، بلکه برای وی عمل ـ آگاهیِ (Tat-Bewußtsein)خود تودههاست که از جبر ضرورت برمىخيزد. تودهها به نظر وی انقلابى عمل مىکنند، چونکه آنان نمىتوانند بهگونهی ديگری عمل کنند، و چونکه آنان بايد عمل کنند. مارکسيسم برای وی صرفاً ايدئولوژی، که در تشکيلات تبلور مىيابد نيست، بلکه پرولتاريای زندهی رزمنده است که مارکسيسم را، نه چونکه مىخواهد، بلکه بدان سبب که جز اين نمىتواند، عملی مىکند. اگر برای لنين تودهها فقط مادهي خامی هستند که انقلابيون آگاه با آن کار مىکنند، درست مثل رانندهی تراموا، که آن را تنها برای راندن بهکار مىگيرد، بنا بر نوشتههای رزا لوکزامبورگ، انقلابيون آگاه نه تنها در نتيجهی رشد شناخت، بلکه بهمراتب بيشتر از آن، از درون تودهای که درحال عمل انقلابى است، سربرمىآورند. لوکزامبورگ نهتنها تأکيد بيشاز اندازه بر نقش سازمان و رهبری را بدلايل اصولى رد مىکند، بلکه برمبنای تجربه نشان مىدهد که «در خلال انقلاب، برای هر ارگان رهبریکنندهی جنبش پرولتری، پيشبينى و برآورد اينکه، کدام رويدادها و عواملی ممکن است به انفجار بيانجامند و کدام نه، بىاندازه مشکل است.... برداشت مقرّراتى، قالبى و ديوانسالارانه نمىتواند مبارزه را بجز محصول تشکيلات در مرحلهی معيينى از رشد آن، درک کند. بهعکس، در توضيح زنده و ديالکتيکى، تشکيلات بهمثابهِ محصول مبارزه سربرمیآورد.»[59]
لوکزامبورگ با اشاره به جنبش اعتصاب تودهای ١٩٠٥ روسيه مىگويد: «نه برنامهای از پيشمعينشده و نه حرکتى سازمانيافته وجود داشت، زيرا فراخوانهای احزاب بهندرت مىتوانستند پابهپای خيزش خودجوش تودهها گام بردارند؛ رهبران فرصت چندانى نداشتند تا شعارهای تودهی پرولتاريای پيشرونده را تنظيم کنند.» او با تعميم موضوع چنين ادامه مىدهد: «اگر اوضاع در آلمان به اعتصاب تودهای بيانجامد، نزديک به يقين، اين نه سازمان يافتهترين کارگران، بلکه آنان که بدتر سازمانيافته يا اصلاً سازماننيافتهاند، خواهند بود که بيشترين توانايى عمل را به منصهی ظهور خواهند رساند.»[60]
او صريحاً تأکيد مىکند که «انقلابها با صدور فرمان رخ نمىدهند. و اين هم اصلاً تکليف حزب نيست. وظيفهی ما تنها اين است که همواره با صراحت و بىپروا سخن بگوئيم؛ يعنى تکاليف تودهها را در هر لحظهی تاريخى بهروشنی در پيش رويشان بگذاريم و برنامه عمل سياسى و شعارهائی را که از اوضاع استنتاج شدهاند اعلام کنيم. اين دلواپسی را، که آيا و کِی جنبش تودهایِ انقلابی بدانها اقدام خواهد کرد، بايد با اطمينان خاطر به خود تاريخ واگذاشت. »[61]
بسياری، به درک رزالوکزامبورگ از خودانگيختهگى، که عادت دارند «سياست فاجعهبار Katastrophenpolitik» بنامند، مهر اتهام زدهاند که عليه سازماندهیِ خودِ جنبش کارگری نشانه رفته است. او بهتکرار، تأکيد بر اين نکته را ضروری میديد که درک وی «بر لهِ سازمانپاشی»pour la désorganisation [62]نيست. او مینويسد: «سوسيالدموکراتها پيشاهنگان آگاه به منافع طبقاتی و روشنبين پرولتاريا هستند. آنها نمىتوانند و نبايد تقديرگرايانه دستبهسينه در انتظار پيدايش وضعيت انقلابى بنشيند؛ در انتظارِ جنبش خودانگيختهای که از آسمان نازل شود. بهعکس بايد، مثل هميشه، از روند رويدادها پيشى گيرند و بکوشند که بدانها شتاب بخشند.»[63]
او اين نقش سازمان را، امکانپذير و لذا مطلوب و بديهى ميداند، در صورتىکه لنين سازمان را مطلقاً ضروری مىبيند، و کل انقلاب را به تحقق اين ضرورت موکول مىکند. اين اختلاف دربارهی اهميت سازمان برای انقلاب، دو برداشت متفاوت را نيز دربارهی خودِ شکل و مضمون سازمان دربر دارد. بهنظر لنين «يگانه اصل جدی سازمانى برای جنبش ما پنهانکاری بسيار شديد، بهگزينکردن بسيار دقيق اعضا[64] و آمادهنمودن انقلابيون حرفهای است. هرگاه اين صفات موجود باشد، چيزی فراتر از دموکراسی تأمين شده است، يعنی اعتماد کامل رفيقانه در بين انقلابيون. و اين ‹فراتر›، برای ما ضرورت قطعى دارد، زيرا در روسيهی ما، نمىتوان نظارت دموکراتيک همگانى را جايگزين آن ساخت. اشتباه بزرگى بود اگر تصور مىشد که عدم امکان نظارت ‹دموکراتيک› واقعى، اعضای سازمان انقلابى را کنترلناپذير میکند: آنها وقت اين را ندارند که درفکر اشکال بازيچهای دموکراتيسم باشند ... ، ولى حس مسئوليت در آنها بسيار شديد است.»[65]
لنين با ابزار تشکيلاتى (که مادامی که دموکراتيک بودند برای او اهميتی نداشتند) خواست «سلاح کمابيش بُرندهای عليه اپورتونيسم ساخته و پرداخته شود. هر قدر ريشههای اپورتونيسم عميقتر باشند، بههمان نسبت بايد اين سلاح برندهتر باشد.»[66] اين سلاح، ‹سانتراليسم› بود، يعنی شديدترين انظباط در حزب و پيروی کاملِ هر فعاليتى از دستورات کميتهی مرکزی. البته رزا لوکزامبورگ بهخوبی قادر بود اين «روحِ نگهبانی»[67] لنين را در وضعيت خاص روشنفکران روسيه رديابى کند؛ اما (بنابر نوشتهی او عليه لنين) «اين فکر اشتباه است، که میتوان حاکميت مطلق يک اتوريتهی مرکزی را، به جای اصل هنوز غيرعملیِ حاکميت اکثريت کارگران در درون سازمان حزبىشان گذاشت، و کنترل معکوس کميتهی مرکزی بر فعاليتهای کارگران انقلابى را جايگزين فقدان کنترل علنى تودههای کارگر بر اعمال و قصور ارگانهای حزبى کرد.»67-2 و حتا اگر خودِ رهبریِ کارگران، اشتباهات و گامهای نادرستى بهدنبال داشته باشد، رزا لوکزامبورگ آماده است زيان آن را بپذيرد، زيرا اعتقاد دارد که حتا «اشتباهاتى که يک جنبش کارگریِ واقعاً انقلابى مرتکب مىشود از نظر تاريخى بهمراتب ثمربخشتر و ارزشمندتر از اشتباهناپذيریِ بهترين ‹کميتهی مرکزیها› است.»67-3
بخشی از اختلافات ميان لوکزامبورگ و لنين را که در اينجا خاطرنشان ساختيم، تاريخ کمابيش پشتسر گذاشته است. چيزهای زيادی که بهاين بحث و جدل معنا مىبخشيدند، امروزه ديگر ما را بهخود مشغول نمىسازند. اما نکته اساسى در مباحثات آندو، اين که آيا انقلاب منوط به وجود جنبش کارگریِ متشکل است يا به جنبش خودانگيختهی کارگران بستگی دارد، هنوز از اهميت بسيار مبرمى برخوردار است. اما اينجا نيز تاريخ بهنفع رزا لوکزامبورگ حکم کرده است. لنينيسم زير خرابههای انترناسيونال سوم مدفون شده است. جنبش کارگری نوينى در حال سربرآوردن است، که نه با آثار سوسيالدموکراسى، که هنوز در آرای لنين و لوکزامبورگ نمايان بود، سروکاری دارد و نه قصد چشمپوشى از درسهای گذشته را. جنبشی که گسستن از تأثيرات سنتی مرگبارِ جنبش کارگریِ کهن، نخستين پيششرط وجودی آن شده است، و در اين مورد بههماناندازه که رزا لوکزامبورگ کمک میکند، لنينيسم مانع بوده است. اين جنبش نوين کارگران، با کانون جدائیناپذيرش از انقلابيون آگاه، جنبشی است که مىتواند از تئوری انقلابى لوکزامبورگ، علیرغم ضعفهای فراوانش، بهرهی بيشتری گيرد و اميد بيشتری بدست آورد، تا از کلِ دستاوردهای انترناسيونال لنينيستى. و همانگونه که رزا لوکزامبورگ در بحبوحهی جنگ جهانى و ورشکستگى انترناسيونال دوم گفت، انقلابيون امروز نيز، با نظر به ورشکستگى انترناسيونال سوم مىتوانند بگويند: « ما اما، راه گم نکردهايم و چنانچه طريق آموختن را از ياد نبريم، پيروز خواهيم شد.»